جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!
جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!

aliaa12 کیست؟
کسی که با وی می شویم 7 میلیارد نفر!!!


طراحی و مشاوره انواع کاور:aidinoo

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «جفنگی خاطره» ثبت شده است

‏منتظر بودم که آسانسور بیاد. کنارم یه خانواده‌ی سه نفری با سر و وضع نه نامناسب ولی عجیبی وایستاده بودن. وقتی آسانسور اومد و درش باز شد؛ من سوار شدم. دکمه طبقه رو نزدم. منتظر بودم که اون‌ها هم بیان تا در کشویی آسانسور روشون بسته نشه. یه مدت کوتاهی گذشت. بعد پدر خانواده که جلو افتاده بود به پشت ‏در رسید. زیر لب با صدایی که من به سختی می‌شنیدم هاج و واج از خانمش پرسید «این کجا میره؟». نفهمیدیم زنش چیزی گفت یا نه ولی منتظر نایستاد. دست پسرشون رو گرفته؛ شوهرش رو هل داد و همه سوار شدن. اینجا بود که من دکمه‌ی طبقه ۵ رو فشار دادم. شوهر زیر لب گفت «میره پنج». تا جایی که من متوجه شدم زن هم زیر لب جواب داد که «تو هم باید طبقه رو بزنی». ولی مرد به چیزی دست نزد و جوابی هم نداد. دیگه صدایی ازشون نشنیدم. آسانسور به طبقه ۵ رسید و در باز شد. من پیاده شدم و اونها تو کابین موندن ولی همچنان کسی دکمه‌ای فشار نداده بود.
اتفاقی که افتاد و چیزی که دیدم خیلی برام ‏جالب بود. آسانسور وسیله‌ای که خیلیامون تو ساختمون محل زندگیمون داریم یا حداقل بارها و بارها تو ساختمون‌های دیگه ازشون استفاده کردیم. و رسم خیلی ساده‌ی «هروقت سوار شدی دکمه‌ی جایی که میخوای بری رو میزنی. و یه گوشه می‌ایستی تا برسی» برامون بدیهیه و عمرا در مورد اینکه تو آسانسور ‏باید چیکار کنیم با همراهمون مشورت نمی‌کنیم. من فکر نمیکردم شاید کسی این‌ها رو ندونه. در صورتی که احتمالا خیلی‌ها هستن که تو روستا یا شهرهای کوچیکی که ساختمون‌های بلند ندارن زندگی میکنن؛ و آسانسور براشون یه وسیله‌ی مورد استفاده‌ی روزمره نیست.
این سوال برام پیش میاد که چه چیزهایی ‏هست که برای کسی جایی دیگر معمولی و بدیهیه ولی من و امثال من در مواجهه باهاش ممکنه گیج بشیم.
  • شهریار ()

این متن جفنگ آلود الهام گرفته از خاطرات دختریست ایرانی که به سان تاجیست که بر سر ماه، میخ شده باشد!!!(معنی نامش بود!)

آخرین شبی که در اقامتگاه ماری لوکاس واقع در حوالی هانوفر اقامت داشتم و در حال صرف شیرینی آلمانی برلینا به همراه قهوه فرانسوی ساخت آلمان بودم و هیاهوی کودکان گریزپا را که در حال بسته بندی سوغات ها و صادرات آلمان و دیدن تدارکات آزاد کردن خاک آلمان بودند، تماشا مینمودم  باد صبا از سالن اجتماعات گوته وزید و مژده ی پیژامه پارتی که نوعی جشن غرب زده ی غربی است را داد! اندر احوالات این جشن ملی که مانند جشن خداحافظی و آزاد سازی مناطق اشغالی در آلمان بود.خویش را به یک گلی گلی  پیژامه ی فرانسوی با طرح شرقی آراستیم و با بالشی که به سان گرز تاب میخورد رهسپار قتل بالش و منت گذاشتن بر سر سالن گوته گشتیم!

در سالن گوته هر کس به کاری مشغول بود، از نواختن موسیقیجات غربی و تکخوانی ... گرفته تا داستان سرایی های ملی با زبان های عجق وجق! بنده به عنوان یک فرد موقعیت شناس ،هدفم را که غروری از جنس شلغم های روس داشت انتخاب نموده و چنان کوبیدم سرش را به بالش گران، که پولاد کوبند آهنگران!!!!1 اما بر خلاف تعجب بنده و ناله ی بالش بیچاره، نماینده ملت روس با تکیه بر سابقه ی تاریخی ی عبور موفقیت آمیز از خیانت ها، من جمله خیانت آلمانی ها در جنگ جهانی دوم و حرکت انقلابی لنین، از جای خویش برخواست و با تکیه بر سرما و نفت قطب شمال و حرصی که نسبت به تحریم های اتحادیه اروپا داشت و این مطلب مهم که روس جماعت نباید در آلمان شکست بخورد ، از ترحم من سو استفاده نموده  و در یک حرکت جانانه غیر حماسی، مرا به تشک افکند و با بالش، کلمه ی حلاج (پنبه زنی) را به طرز دقیقی برایم صرف و به صورت کاملا عملی در مغزمان کوبید! و بنده زیر این حملات به یاد "نگه کن راه بیرون آمدن را"2 و برای برای حفظ مغز خویش ، راه دوراندیشانه را انتخاب و شایدم مجاب گشتیم تا قرارداد ترکمنچای را البته با تاریخ انقضا ی مشخص امضا فرماییم و پرچم سفید خویش را را به شکل بینهایت3 در هوا تکان دهیم! 

از آن جایی که روس ها عاشق ملل دیگر و ترویج رقص بارینیا4 هستند و

  • aliaa12

نیمه دوم سال 86 بود. کلاس پنجم بودم. زنگ ریاضی بود. فسقلی بودیم. خوشبخت بودیم و ... .

پویان(یکی از دوستان تپلی بنده) پای تخته سفید ایستاده بود و مسئله ای را حل می نمود. در آستانه اتمام حل مسئله ، خانم شادفر (معلم بسیار عزیز بنده) گفت: آیدین چقدر حرف میزنی و ... . بیا جلو و کنار آجری بشین(مقابل میز معلم و طرف پنجره)(اینکه چرا تک نفری نشسته بودم رو نیمکت رو شاید بعدا توضیح دادم.) و ... .

پس از لحظاتی آیدین با قیافه ای مظلومانه آمد به کنار من و در مسیر نشستن بر روی نیمکت گفت:

سلام ، چیکار کنیم!؟

چشمان خانم شادفر از این که آیدین به این سرعت مهر دهانش باز شده است درشت شد!

خانم شادفر: علی با آیدین حرف نزن و ... .

ما هم که کلا مخمان مثل آدمیزاد کار نمیکرد و نمیکند کیف خویش را برداشتم و در میانه میز گذاشتم(چقدر خشن!!!).

خودم: آیدین تا زنگ تفریح با هم حرف نزنیم! 

آیدین: باشه. حرف نزنیم.( فعلا نتونستم هضم کنم چطور آیدین به این سادگی با موضوع کنار اومد!)

خوشبختانه طرح موفقی بود.(شایدم من آدم سرد و بی احساسی بودم.) و خانم شادفر دیگه به آیدین گیر نداد.

پیشنهاد میدهم این طرح در مدارس کشور اجرا شود. ( اصلا باهاش موافق نیستم.)

  • aliaa12

نمیدوم چی بنویسم!

دقیق تر بگم وقت ندارم که فکر کنم که چی بنویسم!(خیلی هم وقت دارم واسه این کار وقت ندارم)

با خودم گفتم اینو بنویسم شاید جفنگ از آب در بیاد!

ز چه نویسم !؟

لپ مطلب بگم که همینم بنویسم خوبه! شایدم خوب نیست!حالا که دو ثانیه فکر کردم  این خاطره از ژرفای ذهنمان بیرون پرید!

این خاطره مربوط به سال ها پیشه!

داشتم در فضای سبز ******* قدم می‌زدم! دو تن از دوستان را دیدیم(البته دقیقا ۱۰ دقیقه قبلش همدیگه رو بیش از ۱ ساعت نظاره‌گر بودیم!) که در دامنه ی تپه ای شنی شن نوردی  می‌کردند! ما هم به جمعشان پیوستیم .

----------------------------------------------------

نکته: این دو دوست گرامی و عزیز ، دختر تشریف داشتند!

دختر۱: دختر مودب و باهوش بود و تحکم خاصی داشت که شاید ناشی از آرامشش بود! درس خوان بود.!فکر کنم عینکی بود!

دختر۲:دختر دوست داشتنی و لاغر اندام و فعال بود که در کل می‌توان گفت از دختر۱ پیروی می‌کرد.شایدم این عینکی بود!

---------------------------------------------------

من: من می‌رم بالای تپه و ... .

دختر۱: نمیتونی.

 لحظاتی بعد من با اقتدار در بالای تپه ایستاده بودم!

بنده:چرا شما نمیاین!

دختر۲: به سمت بالای تپه خیز بر می‌دارد.

دختر۱: ما نمیایم چون لباسامون کثیف میشه !(شایدم گفت این کار دخترونه نیست ولی همون موضوع لباسا یادمه)

دختر ۲ در دامنه تپه شنی لحظه ای تعلل می‌نماید.

من: بیا بالا من دستتو می‌گیرم!(همین الان هم با اون حرکتم خیلی حال می کنم (فسقل بچه و از این حرفا))

دختر۱:نه! نرو!(خدا لعنتش نکنه ! ضد حالی بود واسه ما)

دختر شماره ۲ یه چیزایی گفت من یادم نمیاد.

در نهایت هم به بالای تپه نیامد و ما دست کسی را نگرفتیم و در ذهنمان دنبال راهی برای جبران شکست بودیم!

چند لحظه بعد از بالای تپه پایین آمدم و برای جبران شکست به دختر شماره ۱ گفتم: چند تا سوال رو حل کردی!؟

دختر۱: ۱۴ تا(شایدم یه کوچولو اینور اونور)

من با اقتدار گفتم: ۱۹ و ... و بلخره مسئله ختم بخیر شد!(البته بیشتر برا من)

البته این شکست پیروزی محسوب نمی شه و این خاطره ها هرچقدر هم بچگانه باشن بسیار شیرین و من عاشقلحظات و  خاطره های خوبم!!!

نکته کمکی:بیخیال نکته !نیاز به گفتنش احساس نمیشه!

پ.ن1: البته دقیقا ۱۰ دقیقه قبلش همدیگه رو بیش از ۱ ساعت نظاره‌گر بودیم! یعنی اینکه قبل از 10 دقیقه قبل به مدت یک ساعت در یک مکان حضور داشتیم)

پ.ن2: شاید هم هیچ کدوم عینکی نبودن!!!

  • aliaa12