جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!
جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!

aliaa12 کیست؟
کسی که با وی می شویم 7 میلیارد نفر!!!


طراحی و مشاوره انواع کاور:aidinoo

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۵ مطلب با موضوع «جفنگ نوشته» ثبت شده است

گفت عشق و معشوق نوشته‌ایست بر صفحه‌ای از دفتر یاد. و صفحه ورق خوردنیست. گفت مانند آن بود و ورق خورد، شاید ورق بخورد و شاید مانند آن بیاید. گفت بودند و رفتند و اکنون دریاب که عشق تو هست و تو. گفتم: شعله‌ی عشقم نفهمیدی. به چشم من زندگی‌ای گر ماشین‌وار صرف نوشتن خاطرات و احساساتیست که در صفحه جا می‌شوند گویا هیچوقت وجود نبوده است و وجود نیست. نبودست و نیست او که در آغوش معشوق از صفحه‌ی روزگار بیرون نجهید. طبسم کرد؛ گفت: پس هیچ‌کس نبود و نیست که عشق آنچه در سر داری نیست. یاد میگیری.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۱۸
  • شهریار ()
‏منتظر بودم که آسانسور بیاد. کنارم یه خانواده‌ی سه نفری با سر و وضع نه نامناسب ولی عجیبی وایستاده بودن. وقتی آسانسور اومد و درش باز شد؛ من سوار شدم. دکمه طبقه رو نزدم. منتظر بودم که اون‌ها هم بیان تا در کشویی آسانسور روشون بسته نشه. یه مدت کوتاهی گذشت. بعد پدر خانواده که جلو افتاده بود به پشت ‏در رسید. زیر لب با صدایی که من به سختی می‌شنیدم هاج و واج از خانمش پرسید «این کجا میره؟». نفهمیدیم زنش چیزی گفت یا نه ولی منتظر نایستاد. دست پسرشون رو گرفته؛ شوهرش رو هل داد و همه سوار شدن. اینجا بود که من دکمه‌ی طبقه ۵ رو فشار دادم. شوهر زیر لب گفت «میره پنج». تا جایی که من متوجه شدم زن هم زیر لب جواب داد که «تو هم باید طبقه رو بزنی». ولی مرد به چیزی دست نزد و جوابی هم نداد. دیگه صدایی ازشون نشنیدم. آسانسور به طبقه ۵ رسید و در باز شد. من پیاده شدم و اونها تو کابین موندن ولی همچنان کسی دکمه‌ای فشار نداده بود.
اتفاقی که افتاد و چیزی که دیدم خیلی برام ‏جالب بود. آسانسور وسیله‌ای که خیلیامون تو ساختمون محل زندگیمون داریم یا حداقل بارها و بارها تو ساختمون‌های دیگه ازشون استفاده کردیم. و رسم خیلی ساده‌ی «هروقت سوار شدی دکمه‌ی جایی که میخوای بری رو میزنی. و یه گوشه می‌ایستی تا برسی» برامون بدیهیه و عمرا در مورد اینکه تو آسانسور ‏باید چیکار کنیم با همراهمون مشورت نمی‌کنیم. من فکر نمیکردم شاید کسی این‌ها رو ندونه. در صورتی که احتمالا خیلی‌ها هستن که تو روستا یا شهرهای کوچیکی که ساختمون‌های بلند ندارن زندگی میکنن؛ و آسانسور براشون یه وسیله‌ی مورد استفاده‌ی روزمره نیست.
این سوال برام پیش میاد که چه چیزهایی ‏هست که برای کسی جایی دیگر معمولی و بدیهیه ولی من و امثال من در مواجهه باهاش ممکنه گیج بشیم.
  • شهریار ()

گفتم که بودن دردناک است؛

گفت بمیر

گفتم امید است که درد بمیر؛

گفت امید به هرچه جز مرگ باشد واهیست؛ میمیرد. بمیر.

گفتم مردن دست من نیست؛

گفت درد بکش. مردن را فراری نیست. بمیر.

  • شهریار ()

در رشتن و بافتن فلسفه کم کاری مکردم 

اما

سالی وقایع و مطالعات در اندک زمانی به هم آمدند!

دوختن و شستن این تفکرات و آمیختن آن ها به هم  

در تار و پود فلسفه ام چنان گره هایی افکند که از دور به نقب می مانند 

 کارم به رفو های پی در پی کشیده 

ولی گر عیب از خود تار باشد 

رفو را چه فایده؟

قالی ای که نقب هایش رفو شده

گره هایش باز شده

پا را گرم می کند 

ولی چشم را نوازش نمی دهد!

گر زندگی را به گرما میخواستم و با تاریکی خو گرفته بودم

جز رحم مادر چه چیز را میخواستم!؟؟

گر نتوان خرما خورد از این خار که کشتیم 

و دیبا نتوان کرد ازین پشم که رشتیم 1

بقای خاکی را کجای دلمان بگذاریم!؟

همان بهتر که آتش بزنیم 

خویشتن را همراه این خار و پود  بسوزانیم 

به دقت شعله ها را به نظر آوریم! 

حرارتش را  

نور بی رقیبش را 

 احساس کنیم 

و افقی رقم زنیم که در آن 

 تار و پود جدیدی به هم آوریم!!!

سوال اینجاست

آتشی که به قالی میفته 

دل صانع رو به درد نمیاره!؟ 

کدام صانع قالی خویش می سوزاند!؟ 

کدام صانعی می تواند!؟

صانع جز رفوهای پی در پی دلش  چه کاری راضیست!؟

........

پ.ن 

1.

خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم

دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

(سعدی) 

2. چون منااا پست گذاشت تقصیر اولیه از مناااست که پست گذاشتم!

3. اون پشت مشتا، یه فرش کهنه و قدیمی هست که خودت تمام و کمال نبافتیش حواست جمع باشه تا کجا میشه سوزوند!

  • aliaa12

ساعتی از نیمه شب گذشته‌است. خسته‌ام ولی مطمئن نیستم که خوابم بیاید.

تنها در اتاقِ خود  روی تخت فلزی و تکیه‌زده به تاجش نشسته‌ام. پای چپم را روی تشک دراز کرده‌ام. پای راستم را خم کرده‌ام و گذاشته‌ام روی پای دیگرم. دفترم را هم رویش قرار دادم. پاهایم شکل یک چهار 4 را ساخته‌اند. فکر می‌کنم پشتم از تکیه زدن به میله‌ی آهنی خسته شده باشد. باید خسته شده باشد.

آن درب اتاق که به سمت راهرو و سالن می‌رود نیمه باز است. با زاویه ای کمتر از چهل‌وپنج درجه. هوای اتاق دلپذیر نیست. دربِ دیگر که با فاصله‌ی کمتر از دو متر از در اول بر روی همان دیوار جا دارد و به هوای آزاد و بالکن کوچکی باز می‌شود، بسته‌است. فکر می‌کنم قفل هم باشد. تلاشی برای بازکردنش نمی‌کنم. اتاق پنجره هم دارد. پنجره‌ای که معمولا باز نیست.

  • ۳ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۷
  • شهریار ()

بلوغ جسمی امری اجتناب ناپذیر است اما گذر از کودکی و رسیدن به بلوغ فکری ، عزم و جسارت می طلبد . جسارت به کارگیری فهم خویش بدون راهنمایی و سلطه دیگران!

اما کسانی که خویش را سرپرست می نامند و عمل خویش را خیرخواهی می انگارند! گام نهادن در راه بلوغ را بسیار خطرناک جلوه می دهند. این سرپرستان با هدف قرار دادن جسارت و قوه تفکر رمه های رام خویش، آن ها را خلع سلاح می کنند و خاطرشان آسوده می شود که این موجودات مظلوم و بی آزار جرئت خروج از چراگاهشان را نخواهند یافت و با گوشزد کردن مکرر خطر های تنها رفتن و خروج از سرپرستی یک طرفه، دیوار های زندان را بلند می کنند. ترسیم چنین چشم انداز پرحادثه و خطیری انسان را می ترساند و اندیشه هر آزمون تازه ای را تار می سازد.  

مگر نه این که همه نوپا بوده ایم!؟ نوپایان با چندین بار افتادن سرانجام پا باز می کنند. مگر نه این که میل به پیشرفت در سرشت انسان نهفته است!؟ 

سواستفاده هوشمندانه  از خصلت های طبیعی (زنان)، قاعده ها و فرمول ها و ابزار های قدرتمندی می سازند که کودکی را به صورت همیشگی در زنجیر کنند. زنان حتی اگر از این زنجیر برهند برای گذشتن از موانع کوچک به تلاش بسیار نیاز خواهند داشت زیرا هرگز به آنان مجالی برای استقلال فکری داده نشده!

از این رو برای بسیاری از زنان دشوار است که به تنهایی از این زندان برهند و همه باید دست در دست هم دهیم تا جایگاه و حقوق  زن ،اول به عنوان یک انسان و سپس  به عنوان یک زن تکریم شود.

 :)

پ.ن: با تشکر از ایمانوئل 

  • aliaa12

وقتی در بدو تولد چشمهامون رو باز میکنیم 

می پذیریم که قدم به زندگی بذاریم 

زندگی ای متشکل از لحظه ها 

لحظه هایی از گذشته ، حال و آینده 

لحظه هایی که نظری در مورد برنامش نداریم 

اما یه نکته در زندگی همه ما مشترکه 

هیچ انسانی نمیتونه بدون تحمل درد و رنج به زندگی ادامه بده 

گاهی این رنج ما رو تا کشته شدن پیش میبره 

و گاهی ما رو میکشه

 برای مردن

حتما نیاز نیست چیزی قلبمون رو از تپیدن باز بداره 

تنها کافیه چیزی تو رو از زندگی کردن باز بداره

زندگی یه بازیه

یه بازی پیچیده و پرتنش

پر از فراز و نشیب 

هیچ کسی نمیتونه بدون آسیب دیدن بازی کنه 

ولی خوشبختانه 

زندگی بازی ایه که مجبور نیستیم تنهایی بازی کنیم.

و اینجاست که میفهمیم 

شاید 

سخت ترین چیز در این زندگی تنها بازی کردن و تحمل تنهایی و بی کسیه 

اما تا وقتی درد و رنج رو تحمل کنیم چه تنها و چه به همراه دیگران 

ما زنده هستیم و به زندگی ادامه میدیم :)

 

  • aliaa12

کک ها موجودات ریز و جالبی هستند. خیلی خوب می پرند و نسبت به قدشان قهرمان پرش ارتفاع جانداران محسوب می شوند. اگر یک کک را در یک ظرف روباز قرار دهیم، کک به راحتی از آن بیرون می جهد ،حال اگر سرپوشی روی ظرف قرار دهیم  کک پس از هر پرش با سرپوش برخورد میکند. پس از مدتی تلاش و کوشش و چند بار سرنگون شدن، کک به ارتفاعی میپرد که سرش به سرپوش برخورد نکند. حالا اگر ما سرپوش را برداریم در کمال تعجب میبینیم کک از ظرف بیرون نمی پرد بلکه تا ارتفاعی میپرد که سرش به سرپوش نمی خورد. درواقع با این که محدودیت فیزیکی رفع شده است اما کک در نظر میگیرید این محدودیت وجود دارد:)

 فیل ها رو در نظر بگیرید. در سیرک ها زمانی که فیل بچه است، یک پایش را به تیرک میبندند. فیل تلاش میکند اما قدرت کافی برای رهایی ندارد و پس از مدتی رام محدودیت طناب می شود. وقتی فیل بزرگ و تنومند میشود در کمال تعجب میابیم که یک پایش را با همان طناب به تیرک میبندند. فیل به راحتی می تواند خویش را آزاد سازد اما اسیر محدودیت ذهنی و تجربه خویش شده است که می گوید تلاش بی فایده است و از طناب نمی شود رهایی یافت. فیل چنان توانایی هایش را محدود فرض کرده که محدودیتی که برایش معنی ندارد را میپذیرد.

اما انسان ها به واسطه روابط اجتماعی گسترده ای که با یکدیگر دارند نوع بالاتری از محدودیت را تجربه می کنند! به این نوع محدودیت می گویند محدودیت منتقل شونده!!!

 این نوع محدودیت از ذهن شخصی به شخص دیگه منتقل میشه. 

یعنی اگر ما جای فیل ها بودیم به بچه های خویش میگفتیم که برای رهایی از طناب اصلا تلاش نکنند و گربه را دم حجله میکشتیم!!! در این حالت  همگی محدودیت هایمان را جمع میکنیم و به اشتراک میگذاریم.

این مکانیسم با این که در بقا به ما یاری رساند، به مرور زمان، ما را در گستره ای از محدودیت ها که طی سال های سال شکل گرفته مثل محدودیت های غلط اجتماعی و  محدودیت هایی که نتیجه ناکامی اطرافیانمان است غرق میکند !!!!

هرشخصی در زندگی نیاز دارد گاهی بایستد و به خویش و اطراف بنگرد و محدودیت های ذهنی  را شناسایی کند و کنار بزند! 

  • aliaa12

سلام

وقتی به دنیای پروفایل پیکچرز ها قدم میگذارم.
اولین باریکه ی نوری که می تواند خبری حاکی از درخشش خورشید باشد ، نظرم را جلب می کند.

 لبخند است!
مرموزترین جامه زیبایی ، که بشر می تواند به آن مجهز شود.
زیبایی و آرامشی که در تار و پود این جامه نهفته است؛ می تواند آکنده از شوق ، رضایت قلبی، معصومیت، درد و حتی غمی جان فرسا باشد. اما همیشه یادآور این نکته است:
لبخند بزن! تا لبخند شوی.
لبخند نه تنها زره ای محکم در برابر مشکلات است ، وجود را دل نشین تر میکند .
پس همیشه لبخند بزن جز زمانی که لبخند بآید محو شود .
با آرزوی کامیابی و لبخند

 پ ن : این متن با دیدن لبخند خانم ف نوشته شد! با تشکر از ایشون که بی خبر باعث خلق این متن شدن!!!!

  • aliaa12

دل هرشخصی دروازه هایی داره! دروازه هایی که وظیفه حفاظت از قلعه رو بر عهده دارن! بعضی ها دروازه های دلشون باز تر از بقیست و بعضی ها هم همش دوست دارن بسته نگهشون دارن. :)

وقتی دروازه های دلتون مورد حمله قرار بگیره و بشکنه. 

کولاکی آغاز میشه که بعضی عاشقشن و برای بعضی خوشایند نیست!!!!

از جنس تغیره :)

آیا بعد از این تغیر میتونی دروازه هات رو دوباره در اون نقطه ببندی!؟ واقعا فکر نکنم به این سادگی ها باشه :)

و حالا مسئله مهم تر اینه که قلعه دلت رو گسترش میدی و دروازه هایی جدید ، دور تر از دروازه قدیمی میسازی یا نه!؟ اگر واقعا  لذت بردی و آیین جدید رو به دلت راه دادی! به عنوان مثال ملکه ای به قلبت راه دادی! مسلما دروازه های جدیدی خواهی ساخت و از ملکت حفاظت خواهی کرد!!!!

اما اگر با این آیین نسازی! سرنوشت این قلعه چه خواهد شد!؟

این است داستان یک قلعه!!!! شاید مهم ترین قلعه هر شخص در این دنیا!!!!!

قلعه ای که در هر شخص سیاست متفاوتی داره!

قلعه ای که برای بعضی ها بی در و پیکره !بعضی ها هم منتظرن با هرچیزی پرش کنن! 

بعضی ها تغیرات رو سخت میبینن و دروازه رو با نمیکنن تا وقتی که میشکنه و ... !

بعضی ها قلعشون رو از دست دادن!!!!

بعضی ها چنان قدرتمند بازسازیش میکنن که هرکسی رو به تحسین وا میداره!!!!

...

کام روا باشید دوستان من :)

  • aliaa12