برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
در چادر فرماندهی واقع در اردوگاه سربازان سرخ ، شهریار و آرتا به همراه رها ، دنبال راهی میگردند.
رها در لباس سیاه عزا با چشمانی پف کرده ، حوصله هیچ کاری جز انتقام را نداشت اما بار مسئولیتی که بر روی دوشهایش بود ، او را وادار به ادامه دادن مینمود.
شهریار: کیانا که جیبش پره.
رها: ولی به دستخط خودش نیاز داریم.
آرتا: به نظر من باید بهشون حمله کنیم.
رها: اینطوری جون کیانا به خطر میفته.
شهریار: به نظرت با فرخ عوضش کنن؟
آرتا: فرخ مهره بسیار ارزشمندیست و ... .
شهریار: ولی برای ما کیانا ارزشمند تر است.
رها: باید معاوضشون کنیم.
آرتا: نه! نمیشه!
شهریار: تصمیم گرفته شد و ... . پیکی بفرست و شرایط را مطرح کن.
*****
شور و هیجان در خیابان های بابل موج میزند. دیوارها و ستونها یکی پس از دیگری با عبارت پلنگ سیاه آراسته میشوند و... .
چند کالسکه گرانقیمت رهسپار خانه و درمانگاه شخصی سپیده هستند. در بالای اولین کالسکه هدویک به چشم میآید. در این کالسکه بهار آرمیده است و کمند و سپیده با دلهای نگران ، وی را نظاره میکنند. سپیده با دستمال ، عرق سردی که بر پیشانی گرم بهار نشسته است را پاک میکند و
- ۱۲ نظر
- ۲۹ تیر ۹۳ ، ۲۱:۰۰