جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!
جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!

aliaa12 کیست؟
کسی که با وی می شویم 7 میلیارد نفر!!!


طراحی و مشاوره انواع کاور:aidinoo

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار محفل» ثبت شده است

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

در چادر فرماندهی واقع در اردوگاه سربازان سرخ ، شهریار و آرتا به همراه رها ، دنبال راهی می‌گردند.

 رها در لباس سیاه‌ عزا با چشمانی پف کرده ، حوصله هیچ کاری جز انتقام را نداشت اما بار مسئولیتی که بر روی دوش‌هایش بود ، او را وادار به ادامه دادن می‌نمود.

شهریار: کیانا که جیبش پره.

رها: ولی به دستخط خودش نیاز داریم.

آرتا: به نظر من باید بهشون حمله کنیم.

رها: اینطوری جون کیانا به خطر میفته.

شهریار: به نظرت با فرخ عوضش کنن؟

آرتا:‌ فرخ مهره بسیار ارزشمندیست و ... .

شهریار: ولی برای ما کیانا ارزشمند تر است.

رها: باید معاوضشون کنیم.

آرتا: نه! نمیشه!

شهریار: تصمیم گرفته شد و ... . پیکی بفرست و شرایط را مطرح کن.

*****

شور و هیجان در خیابان های بابل موج می‌زند. دیوار‌ها و ستون‌ها یکی پس از دیگری با عبارت پلنگ سیاه آراسته می‌شوند و... .

چند کالسکه گران‌قیمت رهسپار خانه و درمانگاه شخصی سپیده هستند. در بالای اولین کالسکه هدویک به چشم می‌آید. در این کالسکه بهار آرمیده است و کمند و سپیده با دل‌های نگران ، وی را نظاره می‌کنند. سپیده با دستمال ، عرق سردی که بر پیشانی گرم بهار نشسته است را پاک می‌کند و

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

بیش از ۱۵۰ سوار مسلح با پرچم های برافراشته شغال بین‌النهرین ، در افق نمودار می‌شوند.

کیانا: آذرمینا! بیا!

آذرمینا: بله بانوی من.

- بگو اعلام کنن همه بیان جلوی کاروان!

- بله بانو!

فرمانده محافظین کیانا به سرعت خودش را به کیانا می‌رساند و می‌گوید: بانوی من! باید فورا کاروان را ترک کنیم. از اینطرف بیایید!

کیانا: من افرادم رو ترک نمی‌کنم!

- اما بانوی من! شغال بین‌النهرین بی‌رحم است!

- خاموش ای نوید! انتظار داری کاروان و افرادم را در این شرایط دشوار تنها بگذارم! به دور از  از زنانگی من است!

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

وزیر: گویا روز فرحناکی داریم عالیجناب و ... .

بهار در مقابل گولاک قرار می‌گیرد.

گولاک: منم گولاک بزرگ!پهلوان بی‌همتا!قهرمان قهرمانان! شیر بین النهرین!‌

بهار: هیچ علاقه ای نداری بفهمی من کیم!

- کوچولو‌تر از تو نبود دخترک!

- امروز مفهوم دخترک را خواهی فهمید!

- بزرگتر از دهنت حرف می‌زنی کوچولو!

- مغزت کوچیکه گنده‌بک!

- تسلیم شو و شیر بین‌النهرین از جانت خواهد گذشت!

- متاسفانه امروز قرار نیست از جون کسی بگذرم جناب شیر!

بهار دو نیزه‌ی کوتاه از حاشیه ی میدان بر‌می‌دارد ، گولاک شمشیر بزرگش را بیرون می‌کشد،

شمشیر او به اندازه‌ ی نیزه بهار بود!

مردم شانسی برای دختر شجاع قائل نبودند و این حماقت را درک نمی‌کردند.

پادشاه دستش را به نشانه آغاز مبارزه بالا می‌برد!

بهار یک نیزه را به طرف گولاک پرتاب می‌کند

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

کیانا ی جوان همچون یک ملکه به مشاوران و همراهانش دستوراتی را می داد  و ... .

کیانا: رها فعلا نیومده!؟

ندیمه کیانا: نه بانوی من!

کیانا: به محافظین بگو مراقب باشن نمی‌خوام تو دردسر بیفتیم و ... .

*****

علی و آیدین در جست و جوی راه حل به یکدیگر می‌نگرند. پویا فریاد می‌زند: من اعتراض دارم! این چه وضعه مملکته و ... .

پرنیان برمی‌خیزد ، به سپیده نگاه می‌کند و دستمال قرمز رنگی را در هوا تکان می دهد.

وزیر : عالیجناب ، یکی از سفرا اجازه صحبت می‌خواهند!

پادشاه: مهم نیست! مراسم را ادامه دهید!

وزیر: اما سفیر ایران است!

پادشاه: از دست این ایرانیان! بگویید زرش را بزند!

وزیر: دستانش را بالا می‌آورد و جمعیت در سکوت فرو می‌رود و ... .

پرنیان: با درود فراوان و ... ، درخواست محاکمه با مبارزه را دارم!

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

کاور

چند کالسکه مصری از دروازه های مرکزی بابل عبور می‌کردند.

آیدین: احساس امنیت!

علی: از کانیکا چه خبر؟

پویا: کانیکا خوبه !!! انتظار داری خبری باشه!؟

آیدین: احساس امنیت!

پویا: باشه! فهمیدیم احساس امنیت داری! حتما باید تاییدت کنیم فکت رو ببندی!

- کوفت و ... .

پویا: سال پیش اینجا اینقدر شلوغ بود!؟

علی: احتمالا یه خبریه! شاید مسابقه باشه ، شایدم یه محاکمه!

آیدین: آره!‌ سال پیش که خیلی خوب بود!

پویا:تو که از جنگ چیزی سرت نمی‌شه!

علی: به خاطر طراحیای مسخرش میگه! نمیدونی وقتی گولاک نشان رو برد بالای سرش چه خرزوقی کرده بود!

- تا میدان پیاده بریم ببینیم چه خبره!

- بریم! به کالسکه ها بگو برن میدان شرقی منتظر بمونن!

*****

بهار با ردایی بلند و صورتی پوشیده به طرف میدان می‌رود و دست هایش را به راست و چپ تکان می‌دهد و همراهان وی در جمعیت پخش می‌شوند.

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

دسیسه قسمت 4 کاور

پویا استخوان ران مرغ را در شومینه می‌اندازد و نگاهی به آیدین که روی مبل ولو شده بود می‌اندازد و فریاد می‌زند: آهای علی! کجا رفتی؟ یخدربهشت من چی شد پس؟

علی از راهرو فریاد می‌زند: نمی‌دونم! باید تا حالا می‌رسید.

آیدین: بیشتر از چهار‌تا سفارش دادی؟

علی وارد سالن می‌شود و باتعجب می‌گوید: مگه چهار نفر نیستیم!؟

آیدین: تو چطور می‌تونی اون غول بیابونی از صحرا آفریقا رو که تو حیاط نشسته و داره فلوت مرگ می‌زنه رو یک نفر حساب کنی؟

پویا: آهنگ به این قشنگی! حالا که فکر می‌کنم ، آیدین راست میگه علی! من خودم به زیر دوتا راضی نیستم.

علی: باشه.اومد میگم بازم بیاره .

پویا: این یکی رو بگو سنتی بیاره.

علی: حتما!

پویا: آیدین گیر دادی و ول کن هم نیستی!

آیدین: به چی؟

- واقعا منظورمو نمی‌دونی؟

- خوب من که راست می‌گم! بیشتر از دو متر که قدشه! سیاهه! یه چماقم دستشه! غوله دیگه!

- می‌خوای لطیف رو صدا بزنم مشکلاتتون رو با هم حل کنید کچل خان!

یک پرنده با سرعت بسیار بالا از پنجره وارد سالن می‌شود! چرخی در سالن می‌زند و بر روی میل‌پرده می‌نشیند و نگاه نافذش را به آیدین می‌دوزد!  آیدین و پویا از روی مبل می‌پرند!

آیدین: بدبخت شدیم داره چپ نگام می‌کنه!

پویا: این همونه!؟

- آره ، شاهین وحشی بهار!

علی: آخی! هدویک کوچولو ، اومدی آیدین رو بخوری؟

آیدین: کوفت!

پویا : یه پیغام داره.

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

دسیسه قسنت سوم

سه سرباز سرخ‌پوش دختر جوان را در میان صخره‌ها به جلو می‌راندند .دختر جوان به صورت اعتراض‌آمیزی می‌گوید: یه بار دیگه دستت به من بخوره ، دوست نداری بدونی که چه بلایی سرت میاد!

سرباز دختر جوان را هول می دهد و با کنایه می‌گوید: همین که زنده‌ای خدا رو شکر کن خانمی!

دختر جوان با لبخندی عجیب و موزیانه در یک حرکت سریع بر می‌گردد و لگدی را نثار سرباز نگون‌بخت می‌کند. سرباز از درد خم می‌شود و دختر جوان با زانو ضربه ای سرکش به صورت سرباز می‌نوازد. سرباز به زمین می‌افتد و در حالی که خون صورتش را همرنگ لباسش کرده بود از درد به خود می‌پیچد! سرباز دیگر  به صخره تکیه می‌زند و غرق در خنده می‌شود . دختر جوان با عصبانیت به سمت وی می‌رود.

سرباز دستانش را به نشانه تسلیم بالا می‌آورد و می‌گوید: باشه! دیگه بهت دست نمی‌زنیم بانو!

  *****

 مرد بلند قامت دو شمشیرش را بیرون می‌کشد. وی به سه اسیر اشاره می‌کند . سرباز سه اسیر را آزاد می‌کند و سه شمشیر جلوی آن ها می‌اندازد.

مرد بلند قامت: از من عبور کنید ، آزادید!

سرباز اسیر‌ها را به جلو هول می‌دهد. لحظه‌ای بعد جز شمشیر های خون‌آلود مرد بلند قامت چیزی به چشم نمی‌آید.

مرد بلند قامت سرش با تکبر بالا می‌گیرد:

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.دسیسه قسمت 2

علی به تابلوی مصری بالای شومینه می‌نگرد و می‌گوید: جالبه! پویا سر شام دیر کرده!!!

آیدین: موافقم باید تا به حال پیداش می‌شد!

- اونم زندگیش سخت و عجیب غریبه !دور از زن و بچه! کار تو یه مملکت دیگه و ... .

- داره سکه ضرب می‌کنه! تو نگران زندگی اون نباش !

- تو راه؟

- پس چی فکر کردی؟ اون روز رفتیم بازار ، وسط بازار هم ول کن نبود!

-حداقل یه کاری می‌کنه پول گیرش میاد! مثل تو نیست که!

- برو بابا کلا یه انبر داره دیگه! انصافا کار من پر‌زحمتتره!

- چی می‌بافی برا خودت. کار تو هم شد کار؟ اینم لوگو شد برام طراحی کردی!؟

- به این قشنگی! خودت خوب می‌دونی لوگو‌هایی که طراحی من باشه مردم رو جذب می‌کنه!!!

- باز توهم زدی ؟

- از خدات باشه. هنر رو درک نمی‌کنی حرف نزن.

- ولی واقعا ۱۰۰ سکه می‌ارزه؟

- من که پول نگرفتم . خسیس!

- چه ربطی داره؟ نرخش که همونه!

صدای کوبیده شدن در ، طنین‌انداز می‌شود.

علی: مگه نمی‌بینی در می‌زنن! برو باز کن دیگه!

آیدین:مثلا مهمونم!

- خوبه خودت می‌گی مثلا! برو باز کن تنبل!

آیدین با اکراه از سالن خارج می‌شود.

علی : به به! عجب غذایی! صبر کن ببینم ، یه چیزی کمه! آها! زیتون یادم رفته ، اونم از نوع یونانیش. علی کاسه‌ای نقره‌ای بر‌می‌دارد. صدای بلند بسته شدن در ، توجه وی را جلب می‌کند!

علی: چه خبره آیدین؟ در رو کندی!

  • aliaa12

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

پادشاه بادی به غبغب می‌اندازد و  می‌گوید: ای وزیر!

وزیر سراسیمه پاسخ‌ می‌دهد: امر بفرمایید عالیجناب!

- کاهن اعظم کجاست؟

- به زودی تشریف‌فرما خواهند شد عالیجناب!

لحظاتی بعد

کاهن اعظم در حالی که عصای خود را بر زمین می‌کوبد وارد می‌شود ، ندا می‌هد: درود مردوک بر شما باد عالیجناب !

پادشاه به نشانه تایید سرش را تکان می‌دهد.

- بروید سر اصل مطلب امیدوارم خبر‌های خوبی داشته باشی ٬کاهن !!!!

- از عالم روحانی ، مردوک ندا می‌دهد که محبوبیت یک ضعیفه در میان مردم به تضعیف حکومت و انحرافاتی عظیم در عالم جسمانی و روحانی خواهد انجامید و خدایان مجوز نزول ایشان را صادر کرده‌اند.

- پس دستوراتمان خوش‌یمن خواهد بود.

وزیر:اما عالیجناب او ... .

- خاموش ای وزیر بی‌خرد٬ فقط دستورات را انجام بده.

- باشد که مردوک همراهیمان کند!!!

- بله عالیجناب.

***

کمند به خدمتکارانش امر کرد در ها را ببندند.به سرعت به سالن اصلی رفت ،باید سریع عمل می‌نمود.  با آخی خفیف تار مویی را از سرش ربایید و در آتش‌دان افکند .نگرانی دلش را پرپر کرده بود . سپیده در خطر بود .  

  • aliaa12