- ۱ نظر
- ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۵
گفتم که بودن دردناک است؛
گفت بمیر
گفتم امید است که درد بمیر؛
گفت امید به هرچه جز مرگ باشد واهیست؛ میمیرد. بمیر.
گفتم مردن دست من نیست؛
گفت درد بکش. مردن را فراری نیست. بمیر.
در رشتن و بافتن فلسفه کم کاری مکردم
اما
سالی وقایع و مطالعات در اندک زمانی به هم آمدند!
دوختن و شستن این تفکرات و آمیختن آن ها به هم
در تار و پود فلسفه ام چنان گره هایی افکند که از دور به نقب می مانند
کارم به رفو های پی در پی کشیده
ولی گر عیب از خود تار باشد
رفو را چه فایده؟
قالی ای که نقب هایش رفو شده
گره هایش باز شده
پا را گرم می کند
ولی چشم را نوازش نمی دهد!
گر زندگی را به گرما میخواستم و با تاریکی خو گرفته بودم
جز رحم مادر چه چیز را میخواستم!؟؟
گر نتوان خرما خورد از این خار که کشتیم
و دیبا نتوان کرد ازین پشم که رشتیم 1
بقای خاکی را کجای دلمان بگذاریم!؟
همان بهتر که آتش بزنیم
خویشتن را همراه این خار و پود بسوزانیم
به دقت شعله ها را به نظر آوریم!
حرارتش را
نور بی رقیبش را
احساس کنیم
و افقی رقم زنیم که در آن
تار و پود جدیدی به هم آوریم!!!
سوال اینجاست
آتشی که به قالی میفته
دل صانع رو به درد نمیاره!؟
کدام صانع قالی خویش می سوزاند!؟
کدام صانعی می تواند!؟
صانع جز رفوهای پی در پی دلش چه کاری راضیست!؟
........
پ.ن
1.
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
(سعدی)
2. چون منااا پست گذاشت تقصیر اولیه از مناااست که پست گذاشتم!
3. اون پشت مشتا، یه فرش کهنه و قدیمی هست که خودت تمام و کمال نبافتیش حواست جمع باشه تا کجا میشه سوزوند!
این باغ همیشه در زمستان است
روز کوتاه و در شب دل ویران است
تن من از سرما میلرزد
از تاریکی و از فردا میترسد
آتش لبخندت را روشن کن
فردا را منور، قلبم را گرم کن
چند هفته پیش در جریان سفر نوروزیمان با مادرم در مسیری روستایی که به خانه فامیلمان میرسید ،مشغولِ صحبت کردن در مورد موضوعی که الان به خاطر نمیآورم، قدم میزدیم. میان همین صحبت کردنها بود که من بخشی از شعر سهراب سپهری "چه کسی تنها نیست" که چند سال پیش در وبلاگی که اسمش را به خاطر دارم خواندهبودم را با اندکی تغییر برای مادرم بازگو کردم. تغییر به این شکل بود که شعر را طبق معمول شروع کردم ولی از یک جایی به بعدش را برای رساندن پیامی مربوط به موضوع بحث با جملاتی هم ریتم با بقیه ی شعر و معنی مورد نظر عوض کردم. جملاتی که شنیدنشان دگرگونم کرد! درحالی که مادرِ گرامی توجهی به شاهکاری که در پیش چشمش خلق شده بود نداشت و برخوردی ناشی از بهت و هیجان در وی نمایان نشده بود؛ بنده سر تعظیم به درگاه خویش فرود آورده بودم و در دل دست تکان میدادم برای مردمی که به مراسم تاجگذاری پادشاه شعر و ادبِ دُرِّ دَری آمده بودند.
آن قسمت شعر که تغییر داده بودم کوتاه بود. میتوانستم توئیتش کنم. چون پشت کوه بودیم و پشت کوه اینترنت نبود؛ باید صبر میکردم که به شهر برگردیم تا بتوانم برای جهانیان مخابرهش کنم و بگذارم همگان دلی سیر از چشمهی ادب بنوشند.
از آنجا که آدم کارکشتهای هستم؛ از خطر فراموش کردن شعر آگاه بودم پس همینکه به خانهی پشت کوهِ فامیلمان رسیدیم؛ سراغ کولهپشتیام رفتم تا دفترچه و خودکارم را بیابم. همیشه پیدا کردن هر وسیلهای در بین وسایل من سخت است ولی اینبار فرق داشت. گویی دفترچه برای شنیدن شعرم کنجکاو بود و خودکار مشتاق نقل کردنش. زیپ کیف را که بازکردم دفترچه و خودکار همانجا نشسته بودند و برایم دست تکان میدادند. دفترچه را برداشتم، صفحهای خالی باز کردم، درِ خودکار را جدا کردم و قلم با افتخار به راه افتاد: "بی خودی میگویند هیچکس تنها نیست. چه کسی تنها نیست؟" زمزمه کردم "چه کسی تنها نیست"، "چه کسی تنها نیست" بعله، به همین راحتی ادامهی شعر یادم نمیآمد. همان قسمتی که سرودم یادم نمیآید. آسمان به خود میپیچید و کوهستان گریه میکرد. شعر مرده بود. هرچقدر به مغز خاک بر سرم فشار آوردم؛ نم پس نداد و قطرهای از شکوه هنریای که زودتر زاییده بود نمایان نشد. شاهکار مرده بود و شهرت در جنینی سقط شد.
شهریار زخم دیدهای که از آن حادثه خارج شد؛ درس بزرگی از زندگی گرفته بود و دیگر با بیرحمی زمانه غریبه نبود. او محدودیتهای مغز انسان را شناخته بود. درک کرده بود که باید دفترچهاش را در دسترس نگاه دارد و میدانست که میبایست در نبودِ دفترچهی کاغذی در تلفنهمراه نوشت و اگر حالش نبود صدا ضبط کرد. او راهی برای جبران خسارت وارده پیدا نکرد مگر اشتراک گذاشتن تجربهی تلخش تا شاید چشمان تاریخ را از دیدن دوبارهی چنین رویدادی نجات دهد.
ساعتی از نیمه شب گذشتهاست. خستهام ولی مطمئن نیستم که خوابم بیاید.
تنها در اتاقِ خود روی تخت فلزی و تکیهزده به تاجش نشستهام. پای چپم را روی تشک دراز کردهام. پای راستم را خم کردهام و گذاشتهام روی پای دیگرم. دفترم را هم رویش قرار دادم. پاهایم شکل یک چهار 4 را ساختهاند. فکر میکنم پشتم از تکیه زدن به میلهی آهنی خسته شده باشد. باید خسته شده باشد.
آن درب اتاق که به سمت راهرو و سالن میرود نیمه باز است. با زاویه ای کمتر از چهلوپنج درجه. هوای اتاق دلپذیر نیست. دربِ دیگر که با فاصلهی کمتر از دو متر از در اول بر روی همان دیوار جا دارد و به هوای آزاد و بالکن کوچکی باز میشود، بستهاست. فکر میکنم قفل هم باشد. تلاشی برای بازکردنش نمیکنم. اتاق پنجره هم دارد. پنجرهای که معمولا باز نیست.
بلوغ جسمی امری اجتناب ناپذیر است اما گذر از کودکی و رسیدن به بلوغ فکری ، عزم و جسارت می طلبد . جسارت به کارگیری فهم خویش بدون راهنمایی و سلطه دیگران!
اما کسانی که خویش را سرپرست می نامند و عمل خویش را خیرخواهی می انگارند! گام نهادن در راه بلوغ را بسیار خطرناک جلوه می دهند. این سرپرستان با هدف قرار دادن جسارت و قوه تفکر رمه های رام خویش، آن ها را خلع سلاح می کنند و خاطرشان آسوده می شود که این موجودات مظلوم و بی آزار جرئت خروج از چراگاهشان را نخواهند یافت و با گوشزد کردن مکرر خطر های تنها رفتن و خروج از سرپرستی یک طرفه، دیوار های زندان را بلند می کنند. ترسیم چنین چشم انداز پرحادثه و خطیری انسان را می ترساند و اندیشه هر آزمون تازه ای را تار می سازد.
مگر نه این که همه نوپا بوده ایم!؟ نوپایان با چندین بار افتادن سرانجام پا باز می کنند. مگر نه این که میل به پیشرفت در سرشت انسان نهفته است!؟
سواستفاده هوشمندانه از خصلت های طبیعی (زنان)، قاعده ها و فرمول ها و ابزار های قدرتمندی می سازند که کودکی را به صورت همیشگی در زنجیر کنند. زنان حتی اگر از این زنجیر برهند برای گذشتن از موانع کوچک به تلاش بسیار نیاز خواهند داشت زیرا هرگز به آنان مجالی برای استقلال فکری داده نشده!
از این رو برای بسیاری از زنان دشوار است که به تنهایی از این زندان برهند و همه باید دست در دست هم دهیم تا جایگاه و حقوق زن ،اول به عنوان یک انسان و سپس به عنوان یک زن تکریم شود.
:)
پ.ن: با تشکر از ایمانوئل
کوتاه بلند و فرازش پیدا
ماهی حریص و بانگش هویدا
ماه پنهان و تاجش پیدا
زر براق و غمش هویدا
گل بستر و مهرش پیدا
زنبور خسته و پیمانش هویدا
بهار افشان و آسمانش پیدا
مرگ کران و نگارش هویدا
زندگی فروغ و ستیزش پیدا
تابستان رنگی و سیبش هویدا
گاز باید زد
گاز
گاز
گاز
:)
وقتی در بدو تولد چشمهامون رو باز میکنیم
می پذیریم که قدم به زندگی بذاریم
زندگی ای متشکل از لحظه ها
لحظه هایی از گذشته ، حال و آینده
لحظه هایی که نظری در مورد برنامش نداریم
اما یه نکته در زندگی همه ما مشترکه
هیچ انسانی نمیتونه بدون تحمل درد و رنج به زندگی ادامه بده
گاهی این رنج ما رو تا کشته شدن پیش میبره
و گاهی ما رو میکشه
برای مردن
حتما نیاز نیست چیزی قلبمون رو از تپیدن باز بداره
تنها کافیه چیزی تو رو از زندگی کردن باز بداره
زندگی یه بازیه
یه بازی پیچیده و پرتنش
پر از فراز و نشیب
هیچ کسی نمیتونه بدون آسیب دیدن بازی کنه
ولی خوشبختانه
زندگی بازی ایه که مجبور نیستیم تنهایی بازی کنیم.
و اینجاست که میفهمیم
شاید
سخت ترین چیز در این زندگی تنها بازی کردن و تحمل تنهایی و بی کسیه
اما تا وقتی درد و رنج رو تحمل کنیم چه تنها و چه به همراه دیگران
ما زنده هستیم و به زندگی ادامه میدیم :)