جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!
جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!

aliaa12 کیست؟
کسی که با وی می شویم 7 میلیارد نفر!!!


طراحی و مشاوره انواع کاور:aidinoo

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

محفل (دسیسه4)

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ب.ظ

برای دیدن قسمت‌های پیشین و اطلاعات بیشتر به محفل‌نامه مراجعه شود.

دسیسه قسمت 4 کاور

پویا استخوان ران مرغ را در شومینه می‌اندازد و نگاهی به آیدین که روی مبل ولو شده بود می‌اندازد و فریاد می‌زند: آهای علی! کجا رفتی؟ یخدربهشت من چی شد پس؟

علی از راهرو فریاد می‌زند: نمی‌دونم! باید تا حالا می‌رسید.

آیدین: بیشتر از چهار‌تا سفارش دادی؟

علی وارد سالن می‌شود و باتعجب می‌گوید: مگه چهار نفر نیستیم!؟

آیدین: تو چطور می‌تونی اون غول بیابونی از صحرا آفریقا رو که تو حیاط نشسته و داره فلوت مرگ می‌زنه رو یک نفر حساب کنی؟

پویا: آهنگ به این قشنگی! حالا که فکر می‌کنم ، آیدین راست میگه علی! من خودم به زیر دوتا راضی نیستم.

علی: باشه.اومد میگم بازم بیاره .

پویا: این یکی رو بگو سنتی بیاره.

علی: حتما!

پویا: آیدین گیر دادی و ول کن هم نیستی!

آیدین: به چی؟

- واقعا منظورمو نمی‌دونی؟

- خوب من که راست می‌گم! بیشتر از دو متر که قدشه! سیاهه! یه چماقم دستشه! غوله دیگه!

- می‌خوای لطیف رو صدا بزنم مشکلاتتون رو با هم حل کنید کچل خان!

یک پرنده با سرعت بسیار بالا از پنجره وارد سالن می‌شود! چرخی در سالن می‌زند و بر روی میل‌پرده می‌نشیند و نگاه نافذش را به آیدین می‌دوزد!  آیدین و پویا از روی مبل می‌پرند!

آیدین: بدبخت شدیم داره چپ نگام می‌کنه!

پویا: این همونه!؟

- آره ، شاهین وحشی بهار!

علی: آخی! هدویک کوچولو ، اومدی آیدین رو بخوری؟

آیدین: کوفت!

پویا : یه پیغام داره.

علی: آیدین جان! عزیز دل برادر! میری پیغام رو بیاری؟

آیدین: شرمنده داداش!‌ من باید برم دست به آب!

آیدین به سرعت از سالن خارج می‌شود و ... .

*****

سرباز سرخ‌پوش: فرمانده

فرمانده تبر بزرگش را دست به دست می‌کند و می‌گوید: بگو.

سرباز:ملاقات دارید.

فرمانده: این وقت شب؟

- بله قربان ، گویا شما ایشان را می‌شناسید.

- من خیلی ها رو می‌شناسم! این شد دلیل؟

- لباسی بسیار فاخر دارند.

- نامش چیست؟

- رها قربان!

- ای احمق بیشعور! چرا زودتر نگفتی! باید بخشت رو عوض کنم!

*****

علی: سریع تر جمع کنین باید بریم بابل!

پویا: به یخدربهشت باید احترام گذاشت!

آیدین: من میرم نیم ساعته میام!

علی: کجا میری این وقت شب!؟

- باید اطلاع بدم!

- این دختر ته پیازه سر پیازه؟ ول کن نیستی؟

- نگرانم میشه! این حرفا چیه!

پویا: کی نگران می‌شه؟ زن گرفتی؟ حالا ما رو عروسیت دعوت نمی‌کنی آیدین؟ شیرینیش کو؟

آیدین: من کی زن گرفتم؟

علی : ماهدخت هوش از سر این پسر برده!

پویا با لبخندی زیرکانه سقلمه‌ای به آیدین می‌زند.

پویا: ای شیطون! من وسایلم آمادست ، بریم آشنا بشیم.

آیدین: چی؟؟؟

علی : آفرین پویا! باهاش برو  نیم ساعت دیگه برگردونش. اینطوری خیالم راحت تره.

پویا: به روی چشم.

آیدین: خفه شین!

*****

در سرای خانه سنگی ، مردی عصا به دست آرس را عبادت می‌کند.

مردی شنل پوش وارد می‌‌شود ، تعظیمی می‌کند و می‌گوید: عالیجناب تتا ، دختر دروغین تحت نظر است.

تتا: فردا در هرج و مرج پیش‌بینی شده اقدام خواهیم نمود. آرس همراه ماست پس ترسی نیست.

- نباید مراقب قابلیت های آن بی‌صفت باشیم؟

- یک ضعیفه ی احمق که در پر قو بزرگ شده است و زندگی می‌کند. قدرت جنگیدن حتی با قابلیت های خویش را ندارد پس ترسی از قابلیت های آن بی‌شرف منفور شده توسط خدایان نیست! 

-بله تتا اعظم

- سی امگا را نیز در شهر پراکنده کنید. عملیات نباید ریسک داشته باشد. 

*****

پرنیان یک کیسه طلا بر روی میز کافه می‌گذارد. مرد جنگجو کیسه را بر‌می‌دارد و با دقت فراوان محتویاتش را بررسی می‌کند.

پرنیان: سه چهارم بقیه بعد از موفقیت!

جنگجو چشمکی به پرنیان می‌زند و می‌گوید: من خوشگل ها رو ناامید نمی‌کنم.

پرنیان: به نفعته که ناامید نکنی! 

*****

TO BE CONTINUED

  • ۹۳/۰۳/۳۱
  • aliaa12

نظرات  (۱۲)

راستی پویا جان آب یخ رو تو همون لیوان "یخدر" بهشت بخوریا!!
پاسخ:
به نکته بسیار ظریفی اشاره کردی!
خیلی خوب مینویسی.
امیدوارم نقاط عطف داستان به زودی رخ بده.
پاسخ:
به زودی :)
  • کمند سلیمانی
  • بسىار عالى!
    امىوارم زود تر اىن داستان بصورت کامل واسم جا بىفته! ىه چىزاىى هنوز مجهوله!
    بعله! عروسىم افتادىم؟؟ :))
    چ شود! ؛))
    پاسخ:
    :))
    یخ در بهشتش رجب باشه ها.:دی
    یه موز، یه سنتی، یه آب یخم بگو بیاره.
    پاسخ:
    حتما می‌گم!
  • Kıᴀɴᴀ ᵛᵐ
  • اوه! اون جمله ی اولمو پس میگیرم!! «استخوانـ»ـشو ندیدم!
    پاسخ:
    پیش میاد:))
  • Kıᴀɴᴀ ᵛᵐ
  • اون وقت شما مطمئنی تو شومینه مرغ میپزن؟! بعد تازه همین جوری بندازنش، ذغالی هم میشه!!
    «تو چطور می‌تونی اون غول بیابونی از صحرا آفریقا رو که تو حیاط نشسته و داره فلوت مرگ می‌زنه رو یک نفر حساب کنی؟» =)) بانمک بود! البته دو-سه تا «رو» کم داشت!!
    ماهدخت؟! نه بابا یه زمانی اسمش یه چیز دیگه بود که! :دی
    +من اصولا انسان باادبی هستم!! جهت اطلاع!
    پاسخ:
    آیدین چرا رو کم گفتی؟؟؟ پاسخ گو باش؟
    دیگه نتونستم از اسم های حقیقی استفاده کنم!
    البته درواره بان خوبی بود!
  • آیدین همتی
  • خوب بود.
    امیدوارم خوب پیش بره.
    پاسخ:
    کلا امیدواری!
    صبا :))
    و من همواره یاد رمان "خرمگس" میفتم! :|
    پاسخ:
    آخه چجوری؟؟؟؟
    آخه یه کوچولو پرش زیاد هست این وسط من هر کدوم از این بندا رو می‌خونم برمی‌گردم قسمت قبل رو می‌خونم تا بفهمم چی شده بازم به نتیجه نمی‌رسم.
    پاسخ:
    :(
    آیدین و کچل؟ مسلمان و دروغ؟! :))
    کاش یه جورایی این تیکه‌ها رو به هم بیشتر مرتبط می‌کردین داره خیلی خوب پیش می‌ره فقط من هنوز هیچی نفهمیدم :دی
    پاسخ:
    حجم داستان یکم بالاست! چیکار کنم!؟
    انشالله به زودی همه چی مشخص میشه!
    دقیقا کچل!
    بدون دروغ!
    واسش برنامه داریم!
    من الان میتونم فقط بگم کاش این هدویکم چشای این داورو در میاورد تا دیگه اینجوری قضاوت نکنه.😭😭😭😭😭😠😠😠😠
    پاسخ:
    حیف که نمی‌تونه اینقدر پرواز کنه :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی