محفل(دسیسه 3)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
سه سرباز سرخپوش دختر جوان را در میان صخرهها به جلو میراندند .دختر جوان به صورت اعتراضآمیزی میگوید: یه بار دیگه دستت به من بخوره ، دوست نداری بدونی که چه بلایی سرت میاد!
سرباز دختر جوان را هول می دهد و با کنایه میگوید: همین که زندهای خدا رو شکر کن خانمی!
دختر جوان با لبخندی عجیب و موزیانه در یک حرکت سریع بر میگردد و لگدی را نثار سرباز نگونبخت میکند. سرباز از درد خم میشود و دختر جوان با زانو ضربه ای سرکش به صورت سرباز مینوازد. سرباز به زمین میافتد و در حالی که خون صورتش را همرنگ لباسش کرده بود از درد به خود میپیچد! سرباز دیگر به صخره تکیه میزند و غرق در خنده میشود . دختر جوان با عصبانیت به سمت وی میرود.
سرباز دستانش را به نشانه تسلیم بالا میآورد و میگوید: باشه! دیگه بهت دست نمیزنیم بانو!
*****
مرد بلند قامت دو شمشیرش را بیرون میکشد. وی به سه اسیر اشاره میکند . سرباز سه اسیر را آزاد میکند و سه شمشیر جلوی آن ها میاندازد.
مرد بلند قامت: از من عبور کنید ، آزادید!
سرباز اسیرها را به جلو هول میدهد. لحظهای بعد جز شمشیر های خونآلود مرد بلند قامت چیزی به چشم نمیآید.
مرد بلند قامت سرش با تکبر بالا میگیرد: دفعه بعد چند تا درست حسابیشو بیار!
سرباز: بله عالیجناب
سربازی میآید تعظیم میکند و با صدایی رسا میگوید: پیغام برای شاهزاده فرخ !!!
شاهزاده فرخ لبخندی میزند و سرش را تکان میدهد.
سرباز: همه ی امور طبق برنامه پیش رفت!
شاهزاده فرخ: شکار دلنشینیه!
*****
بهار سوار بر رخش در دل جلگه ی بینالنهرین میتازد. وی پیغامی برای دوستانش فرستاده بود و باید به انجمن سیاه میرفت. باید کاری میکرد. در مسیر یک آهنگ یونانی را زمزمه میکرد و گاه گداری لبخندی زیبا بر لبانش نقش میبست و با خود میگفت: قطع سه بند انگشت و لو دادن همه چیز؟ صد رحمت به ما دخترا! چطور اسمشونو میذارن مرد! اینا ننگ جامعه مبارزینن!
*****
در کنار سفارت ایران در بابل ، دو دوست به یک مینگرند! کمند دخترک سه ساله را در آغوش خود میفشارد. وی سنگینی بار مسئولیتی را که کیمیا ،دوست قدیمی عزیزش، بر دوشهایش گذاشته بود احساس میکرد. بوسه ای دیگر نثار پیشانی دخترک میکند و دستان دخترک را در دستان پرنیان میگذارد سپس پرنیان و کمند همدیگر را در آغوش میکشند. پرنیان به کمند اطمینان میدهد.
پرنیان: زیاد نگران نباش! خودم با بهزاد صحبت میکنم .
کمند: میدونم که میتونی . اگه بهزاد خودشو بزنه به اون راه به موهبتم قسم که سرشو میبرم میزنم سر نیزه!
کمند دوباره نکاتی را به پرنیان گوشزد میکند.
پرنیان: کمند جان! فهمیدم! میدونم چطور مراقب دریا باشم! نگرانیتو درک میکنم اما فعلا این موضوع نباید جزو نگرانیهای تو باشه!
کمند آهی از صمیم قلب میکشد و میگوید: نمی دونم چی شد! فکر کنم قاطی کردم! فشار روم زیاده و ... .
پرنیان:منم نگرانم! میدونی که درکت میکنم! امیدوارم به خیر ختم بشه!
*****
TO BE CONTINUED
- ۹۳/۰۳/۲۸