محفل (دسیسه ۱)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
پادشاه بادی به غبغب میاندازد و میگوید: ای وزیر!
وزیر سراسیمه پاسخ میدهد: امر بفرمایید عالیجناب!
- کاهن اعظم کجاست؟
- به زودی تشریففرما خواهند شد عالیجناب!
لحظاتی بعد
کاهن اعظم در حالی که عصای خود را بر زمین میکوبد وارد میشود ، ندا میهد: درود مردوک بر شما باد عالیجناب !
پادشاه به نشانه تایید سرش را تکان میدهد.
- بروید سر اصل مطلب امیدوارم خبرهای خوبی داشته باشی ٬کاهن !!!!
- از عالم روحانی ، مردوک ندا میدهد که محبوبیت یک ضعیفه در میان مردم به تضعیف حکومت و انحرافاتی عظیم در عالم جسمانی و روحانی خواهد انجامید و خدایان مجوز نزول ایشان را صادر کردهاند.
- پس دستوراتمان خوشیمن خواهد بود.
وزیر:اما عالیجناب او ... .
- خاموش ای وزیر بیخرد٬ فقط دستورات را انجام بده.
- باشد که مردوک همراهیمان کند!!!
- بله عالیجناب.
***
کمند به خدمتکارانش امر کرد در ها را ببندند.به سرعت به سالن اصلی رفت ،باید سریع عمل مینمود. با آخی خفیف تار مویی را از سرش ربایید و در آتشدان افکند .نگرانی دلش را پرپر کرده بود . سپیده در خطر بود .
***
بهار در خانه نشسته بود و کتیبه سومری را ترجمه مینمود، کارهای روزانه او را خسته میکرد. مدتی بود که دست به شمشیر نبرده بود. منتظر ماجرا جویی جدیدی بود ، شاید سفری دیگر به مصر!شاید هم سواحل یونان!
ناگهان گرمای شدیدی را در کنار خود احساس کرد. زبانههای بلند و غیرعادی آتش در آتشدان مشهود بود.در دلش گفت :"این نشانه ی ... ."به سرعت به طرف صندوقچه خیز برداشت.کلید را از گردنش باز کرد و در قفل صندوقچه انداخت که تیری زوزه کشان از جلوی چشمانش رد شد.برای باز کردن صندوقچه دیر شده بود.با یک شیرجه خود را به زیر پنجره انداخت با خونسردی گیره ی موی فلزی خویش را از موهایش بیرون کشید.صدای جیغ ندیمه اش را از راهرو میشنید. .برای کمک دیر بود. خطر در کمین بود.نفسش را در سینه حبس کرده بود و ... . در با یک لگد باز شد اما خبری از بهار نبود!
دو مرد مهاجم با شمشیرهای خونآلودبه آرامی وارد اتاق شدند یکی از آن دو از پنجره بیرون را نگریست. شخصی در حیاط دستهایش را به نشانه این که کسی از پنجره بیرون نیامده تکان داد . موهای وی سیخ شد به سرعت چرخید اما دیگر دیر شده بود. مهاجم دیگر در حالی که گیره ی مو در چشمش فرو رفته بود در زیر پای بهار افتاده بود و جان میسپرد.به سرعت شمشیر خویش را بالا آورد و به سوی بهار حملهور شد اما بهار متهورانه با یک جاخالی و حرکتی سریع حمله را پاسخ داد و شمشیر وی گلوی مهاجم را لمس کرد و ... .
مهاجمی که مراقب پنجره بود نگران شده بود صدایی از داخل خانه نمیآمد ، باید بازمیگشت که سردی شمشیری را در زیر گلویش احساس کرد!
***
علی در خانه خویش مهمانی شام را تدارک میداد. مرغهای بریان وسوسهآمیز ٬چشمک میزد و ... .
صدای تق تق در ، وی را متوجه مهمان خویش میکند ! زیر لب زمزمه میکند : این هم از پویا!
به طرف در میرود که نوای آهنگ افتضاحی را میشنود. در دل میگوید : این حتما آیدین است و ... .
علی:سلام! خوبی داداش! یه بار فکر نکنی خونه خودتها!!!
آیدین با خندهای وارد میشود.
آیدین:سلام!خوبم!خوبی؟
- 100% سلامتیم !عجب آهنگی!!!مال کیه!؟
- نمیشناسی؟
- باشه برر!اصلا ولش کن ! راستی!چرا کلاه گذاشتی این وقت شب !؟تو که از این کلاها نمیذاشتی!؟
- مده!
- کجا مده؟ کچل کردی؟؟؟
- کوفت!
- پس کچل کردی. تیغ زدی دیگه انشاالله! یعنی ... .
***
TO BE CONTINUED