محفل (دسیسه ۵)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
چند کالسکه مصری از دروازه های مرکزی بابل عبور میکردند.
آیدین: احساس امنیت!
علی: از کانیکا چه خبر؟
پویا: کانیکا خوبه !!! انتظار داری خبری باشه!؟
آیدین: احساس امنیت!
پویا: باشه! فهمیدیم احساس امنیت داری! حتما باید تاییدت کنیم فکت رو ببندی!
- کوفت و ... .
پویا: سال پیش اینجا اینقدر شلوغ بود!؟
علی: احتمالا یه خبریه! شاید مسابقه باشه ، شایدم یه محاکمه!
آیدین: آره! سال پیش که خیلی خوب بود!
پویا:تو که از جنگ چیزی سرت نمیشه!
علی: به خاطر طراحیای مسخرش میگه! نمیدونی وقتی گولاک نشان رو برد بالای سرش چه خرزوقی کرده بود!
- تا میدان پیاده بریم ببینیم چه خبره!
- بریم! به کالسکه ها بگو برن میدان شرقی منتظر بمونن!
*****
بهار با ردایی بلند و صورتی پوشیده به طرف میدان میرود و دست هایش را به راست و چپ تکان میدهد و همراهان وی در جمعیت پخش میشوند.
*****
سپیده سر و وضع خود را آراسته میکند . کش و قوسی به خود میدهد و خود را برای هر اتفاقی آماده میکند!
سپیده: از پسش بر میای دختر! مگه چیکار میخوان بکنن!
*****
پویا: عجب دستگاهی !!!
علی: یه محاکمه درست حسابی داریم اونم از نوع سلطنتیش!
آیدین: اوف! کمند تو جایگاه شخصیش نشسته!
علی: به اونجا که نمیتونیم نزدیک بشیم!
آیدین: دخترا کلا سوسول تشریف دارن! کمند فقط ادعا داره! اون دو تا محافظ رو نداشت جرئت ئداشت از خونش بیاد بیرون!
علی: امیدوارم جلو بهار هم همین رو بگی و ... .
تعدادی سرباز در میدان مستقر میشوند و ... .
پادشاه در حفاظ گارد سلطنتی خود به جایگاه خود میرود و درباریان به دنبال او .
علی: بهزاد رو ببینین! عجب تیپ درباری زده نامرد!
پویا: پرنیان هم اوناهاش! این سفرا همیشه لبخند مصنوعی میزنن!
آیدین: کمند یه نگاه این طرف رو نمیندازه! زل زده به پرنیان!
علی: دلت برا نگاهاش تنگ شده!؟
آیدین: کوفت!
*****
رها با انگشتر زمردنشان خود ور میرفت! حدود یک ساعت بود که از شهریار خبری نبود.
سر و کله شهریار پیدا میشود.
رها: سریع باش یکم!
شهریار: انصافا خیلی سریع بودم!
رها: چند نفر؟
شهریار: ۱۰۰۰ جنگجوی سرخ ما را همراهی خواهند کرد!
رها: خوبه!کی راه میفتیم!
شهریار: دو ساعت دیگه!
رها: بلاخره چند سکه شد؟
شهریار: ۱۰ بار توضیح دادم!!!
رها: خیلی گرون گفتی!!!
شهریار: خوب گوش کن! راه نداره! نفری ۱۲ سکه میشه ۱۲۰۰۰ تا و ۴۰۰۰ تا تجهیزات و ۴۰۰۰ تا خرج های جانبی میشه کلا ۲۰۰۰۰ تا!
رها: خودت به کیانا توضیح میدی و ...!
*****
مردی یا ریشی بلند به میان میدان میآید درود بر شاه و ... .
وزیر: متهم را به جایگاه راهنمایی کنید.
در یکی از کالسکه های سلطنتی باز میشود. متهم با متانت از کالسکه خارج میشود .
علی و پویا و آیدین با تعجب به یکدیگر نگاه میکنند!
سپیده با گام های استوار به جایگاه میرود و محاکمه آغاز میشود و ... .
نیم ساعت بعد.
پویا: الان چه اتفاقی میفته!؟
علی: دردسر واقعی!
آیدین: آخه قتل عمد به قیافه سپیده میخوره!؟
وزیر: میخواهی حرف آخر تو بزنی!؟
سپیده با صدایی آکنده از غرور و خشم پاسخ میدهد: به خودم افتخار میکنم! همیشه بهترین کارم را انجام دادم و به حرفهام احترام گذاشتم! همه مرا میشناسند و هیچ شبهه ای نیست و واقعیت پنهان نخواهد ماند!
وزیر: ساکت شو دروغگو ی پست!
چشمان نافذ سپیده وزیر را ساکت میکند!
شاه: حکم را ابلاغ کنید!
سپیده: گویا در این مملکت انسانیت بهایی سنگین دارد در این روزگار با تزویر خویش کار به جایی نخواهید برد و خداوند شاهد خواهد بود!
وزیر: حرف زیادی نزن! نبوکد حکم را ابلاغ کن!
نفس ها در سینه حبس میشود و جمعیت را سکوت فرا میگیرد.
نبوکد: طبق قوانین حمورابی که بر این ستون نقش بسته است شما محکوم میباشید! طبق این قانون"در صورتی که پزشک ، فردی را برای جراحت عمیق ، به وسیله چاقوی فلزی مورد عمل قرار دهد و موجب مرگ او شود باید دو دست آن پزشک قطع شود."
همهمه ی جمعیت به هوا بلند میشود! خشم در چهره سپیده هویدا میشود و با صدایی که دیگر به لرزانی میگرایید میگوید:ننگ بر این محاکمه و ... .
*****
TO BE CONTINUED
- ۹۳/۰۴/۰۶