محفل(دسیسه ۸)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
بیش از ۱۵۰ سوار مسلح با پرچم های برافراشته شغال بینالنهرین ، در افق نمودار میشوند.
کیانا: آذرمینا! بیا!
آذرمینا: بله بانوی من.
- بگو اعلام کنن همه بیان جلوی کاروان!
- بله بانو!
فرمانده محافظین کیانا به سرعت خودش را به کیانا میرساند و میگوید: بانوی من! باید فورا کاروان را ترک کنیم. از اینطرف بیایید!
کیانا: من افرادم رو ترک نمیکنم!
- اما بانوی من! شغال بینالنهرین بیرحم است!
- خاموش ای نوید! انتظار داری کاروان و افرادم را در این شرایط دشوار تنها بگذارم! به دور از از زنانگی من است!
*****
رها: احساس قرمز زدگی میکنم! مجبورین همه زندگیتون قرمز باشه! چادر قرمز! زره قرمز! کفش قرمز و ... .
شهریار: ناسلامتی سربازان سرخیم!
یک سوار سرخ به طرف شهریار میآید: فرمانده.
شهریار: چی شده؟
- در دو کیلومتری اینجا گارد سلطنتی به کمین نشسته است!
- به کمین ما؟
- نه قربان! جاده اصلی را زیر نظر دارند.
- چند نفرند؟
- بیش از ۲۰۰ تن!
- لیست کاروان های عبوری را بیاورید!
- بررسی نمودم قربان ، امروز فقط یک کاروان مهم در جاده است!
لحظاتی بعد
شهریار: آرتا!
آرتا: بله قربان!
- ۴۰۰ سرباز بردار و در امتداد جاده اصلی پیش برو و کاروان کیانا را پیدا کن!
رها: این جا چه خبره!؟
شهریار: تو هم همراهشان برو!
- پس شما کجا میری؟
- با گارد سلطنتی به تعطیلات میرویم!
- مسخره خودتی! میخوای خون به پا کنی!؟
- معلومه که میخوام خون به پا کنم!
- اما کیانا همچین چیزی تگفت!!!
- یه کم فکر کن دختر! اونا به کمین کیانا نشستن. تو که فکر نمیکنی راهزنها از جاده اصلی استفاده کنن!؟
رها سکوت اختیار میکند. شهریار دستانش را بلند میکند و فرمان حمله میدهد.
*****
کاروان کیانا به محاصره شغالها در آمده است.
تکچشم ،فرمانده شغال بینالنهرین،: کیانا کدامتان است!
نوید: بانوی من سکوت کنید! جز مبارزه چارهای نیست!
کیانا: سه برابر ما هستن!
نوید: مشکلی نیست تا پای جان مبارزه میکنیم!
آذرمینا: من کیانا هستم.
تکچشم: تسلیم شو و افرادت را نجات بده.
کیانا: من کیانا هستم ، آذرمینا ساکت باش.
تکچشم: قایم شده بودی کوچولو؟
کیانا: خاموش باش تا خاموشت نکردم! با خود چه فکر کردهای که راه را بر من میبندی؟
- فکرای خوب خوب!
- میدانی متحدان من چه کسانی هستند؟
- متحدانت بدردت نمیخورن. تسلیم شو یا مرگ افرادت را ببین!
- محاصره را باز کن تا افرادم خارج شوند ، آن وقت تسلیم میشوم!
- باهوشی اما چارهای نیست.
تکچشم لبخندی میزند و دستش را تکان میدهد.
بارش تیر آرامش را برهم میزند! مهاجمین بر کاروان میتازند. کیانا سوار بر اسب با وفایش تارین تیرهایش را یکی پس از دیگری از کمانش رها میکند و شغالی پس از شغال دیگر رام میکند.
نوید: بانوی من! باید فورا از اینجا خارجتون کنم.
کیانا: وقتی افرادم در خون میغلتند خروجی نیست که مرا.
قبل از اتمام سخنش مزهی خون را در دهانش احساس میکند. نوید درحالی که تیری در گردنش جای گرفته است از اسب بر زمین میافتد.
کیانا: نه! لعنت ! لعنت و ... .
دو سوار به سوی کیانا میآیند. کیانا دو تیر در کمان میگذارد و همزمان رها میکند. یک تیر در سینه یک مهاجم و دیگری در دستان مهاجم دیگر مینشیند.
ضربهای به کیانا وارد میشود و کیانا از تارین میافتد و سپس سردی شمشیر را زیر گلویش احساس میکند.
تک چشم: این هم از بانوی پرروی ما! تسلیم شو!
کیانا به اطرافش مینگرد. نیرو هایش شکست خورده بودند!
کیانا با صدایی که مقداری تزلزل در آن مشهود بود فریاد میزند تسلیمیم!
تارین بر روی دو پای خویش میایستد و ضربه ای محکم نثار تک چشم میکند.سر تکچشم گلگون میشود و وی بی درنگ جان میسپارد.
کیانا: آفرین دختر خوب!
اما دیگر دیر شده بود و افراد کیانا چارهای جز تسلیم نداشتند.
*****
شاهزاده فرخ در فاصله اندکی از جاده به همراه مشاورش رویداد های احتمالی رو بررسی میکرد!
فرخ: غلط کرده ایندفعه به من نه بگه!
مشاور: نقشتان بی نقص است قربان.
صدای بوق در فضا میپیچد. سربازی سراسیمه وارد چادر میشود: قربان! قربان!
فرخ با عصبانیت: چی شده؟
- سربازان سرخ!
فرخ شمشیر هایش را بیرون میکشد و به بیرون چادر میدود. سیل سربازان سرخ به دنبال نیرو های شکست خورده گارد سلطنتی وارد اردوگاه صحرایی میشوند.
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که فرخ و آخرین نیروهایش در حلقه محاصره سربازان سرخ قرار بگیرند.
شهریار: شاهزاده شکست خورده تسلیم شو!
فرخ: ساکت شو! چطور جرئت می کنی به شاهزادهات حمله کنی؟
شهریار: با آسودگی!
فرخ: مجازات خواهی شد!
شهریار: و کدام ارتش میخواهد این کار را بکند!؟ تسلیم شو یا بمیر!
فرخ به طرف شهریار حمله ور میشود اما در نهایت سربازان سرخ هستند که وی را دربند میکشند!
*****
سینا ،معاون تکچشم،: زنان و مردان را جدا کنید و ... .
یکی از سربازان: قربان نگاه کنید! سربازان سرخ!
- لعنت!چقدر هم زیادن!
- چی کار کنیم!؟
- اگه اسرا رو اینجا بذاریم معطل میشن! فقط دختر رو بیارین!
لحظاتی بعد
آرتا: همه را باز کنید.
رها: کیانا کجاست آذرمینا!؟
آذرمینا: بردنش!
رها با عصبانیت برمیگردد تا به آرتا اطلاع دهد که خشکش میزند. پاهایش سست میشود و بر پای تنی بیجان میافتد. صورت خون آلود و بیجان نوید را لمس میکند و اشک از چشمان خیسش سرازیر میشود.
*****
- ۹۳/۰۴/۲۲
شباهت صبا؟ این که همش جنگه؟
اونجا شورش بود! تازه طرف عاشقم می شه اون وسط! اینجا که معلوم نیس اصلاً شخصیت اصلی داره یا نه! تازه شورش چیه مثه اینکه ما خود دولتیم! :|