پس از نیمه شب
ساعتی از نیمه شب گذشتهاست. خستهام ولی مطمئن نیستم که خوابم بیاید.
تنها در اتاقِ خود روی تخت فلزی و تکیهزده به تاجش نشستهام. پای چپم را روی تشک دراز کردهام. پای راستم را خم کردهام و گذاشتهام روی پای دیگرم. دفترم را هم رویش قرار دادم. پاهایم شکل یک چهار 4 را ساختهاند. فکر میکنم پشتم از تکیه زدن به میلهی آهنی خسته شده باشد. باید خسته شده باشد.
آن درب اتاق که به سمت راهرو و سالن میرود نیمه باز است. با زاویه ای کمتر از چهلوپنج درجه. هوای اتاق دلپذیر نیست. دربِ دیگر که با فاصلهی کمتر از دو متر از در اول بر روی همان دیوار جا دارد و به هوای آزاد و بالکن کوچکی باز میشود، بستهاست. فکر میکنم قفل هم باشد. تلاشی برای بازکردنش نمیکنم. اتاق پنجره هم دارد. پنجرهای که معمولا باز نیست.
لامپ نورانیای اتاق را روشن و بهم ریختگی و بینظمی اتاق که امروز برایم ناخوشایند نیست را نمایان میکند.
موقعیت پاهایم را عوض کردهام. به روی دست چپم لم دادهام و قلم به دست راستم دارم. شانهام خسته شدهاست. میخواهم حالت نشستن و لم دادنم را عوض کنم. نمیدانم چطور بشینم که راحت باشم.
هدفونی که دور گردنم بود را در آوردم و روی دراور شلوغ کنار تختم به سختی جا دادمش. به چیزی گوش نمیدادم. صفحهی لپتاپی که جلو رویم، روی تخت روشن بود را بستم تا صدای آزاردهندهی نامنظم فنش دست از مغشوش کردن افکارم بردارد. لپتاپِ خاموش همچنان روی تخت جا خوشکردهاست. فکر میکنم که جایش برایم ناراحت کننده است و باید جا به جا شود. شاید باز هم بخواهم روشنش کنم.
آستینهایم را تا روی آرنج بالا زدهام و با ناخنهای دستِ چپم ساعدِ لاغر دست راستم را میخارانم. پتو روی پایم نبود، نزدیکش بود ولی به هر حال کنارش زدم و از خودم دورترش کردم. فکر میکنم گرمم است و این پتو به من احساس گرمای بیشتر میداد. عطسه کردم، شاید گرمم نیست.
صدای پمپ آب همسایه میآید. ماشینی از یک کوچهی نچندان دور رد شد. مردی در فاصله صحبت میکند. سریع حرف میزند. شاید دارد فریاد میکشد. صدای پارس تنهای سگی به گوش میرسد. صدای سگ دیگری اضافه شد. از لپتاپ، اگرچه خاموش است، صدای سوت ریزی میآید. پمپ دوباره روشن شد. صدایی از خودم در نمیآید. قطرهای از شیر دستشویی یا حمام چکید. برق لپتاپ را کشیدم و باتریاش را در آوردم. صدای نوک قلم که کاغد را میخراشد از هر صدای دیگری بلندتر است. تخت جیرجیر کرد. پمپ با صدای کلیکی خاموش شد. در اعماقِ سکوت صدای بسیار ضعیفی را میشنوم. صدایی صوت مانند. شاید چیزی این صدا را تولید میکند. شاید فقط در گوش خودم باشد. صدای پمپ مرتب قطع و وصل میشود. فکر میکنم یک پمپ نیست. هم صدای موتورهای متفاوتی میشنوم هم صدای کلیکهایشان فرق میکند. یک صدای موتورِ کولر مانند هم بدون توقف به گوش میرسد. شاید موتور یخچال است. شاید صدا فقط در ذهن خودم است. شاید کسی گرمش شده باشد. ماشین دیگری گذر میکند و پمپی برای مدت کوتاهی فعال میشود. صدای سگی که دیگر تنها نیست را از جایی دور میشنوم. نمیدانم از کجا ولی خیلی دور نیست.
در تخت جا به جا میشوم تا راحت تر باشم. کف پاهایم داغ شدهاست. انگار دارند میسوزند. دهانم هم خشک شدهاست. به دلیل نامعلومی دارم از دهان تنفس میکنم. خشکتر از از این دهان، خودکارِ در دستم است که هر لحظه کمرنگتر و کمرنگتر میشود. وقتش آمدهاست که از جایم بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. شاید حالم را بهتر کند.
برای آب خوردن از جایم بلند شدم. از در اتاق که خارج میشدم صدای ترق و تروق از مفصل لگنم بلند شد. چراغ سالن را روشن کردم و به سمت آشپرخانه رفتم. برخلاف معمول صدایی از خوکچهام که در سبدی همان دور و برها میخوابد بلند نشد. زحمت به ساعت نگاه کردن را به خودم ندادم. میدانم که دیروقت است. او هم باید خواب باشد. چراغ آشپزخانه را روشن نکردم. در تاریکیِ آنجا چشمانم به دنبال سوسک میگشتند. سوسکها شبها از خانهی خود بیرون میآیند. لیوانی برداشتم و شیر آب، آن شیر کوچکی که به دستگاه تصفیهی آب وصل است، را باز کردم. صدای پمپ دوباره بلند شد. اینبار پمپ خودمان. صدای تکان خوردن لولههای پلاستیکی تصفیهی آب را هم شنیدم. لیوان آب را سر کشیدم بعد دوباره پرش کردم. دوباره سرکشیدم. دهانم هنوز خشک است. اکنون به اتاقم برگشته ام و در حالی که روی تختم نشستهام و پای راستم روی زمین است و پای چپم زیر هیکلم مچاله شده است، روی این دفتر کز کردهام و مینویسم. در راه برگشت چراغها را خاموش کردم. لامپ اتاقم همچنان روشن است. حس بهتری ندارم.
صدای باد را حس میکنم. به جز صدای قلم و خراشیده شدن کاغذ دیگر صداها قطع شدهاند. باد زوزه میکشد. صدایش ضعیف است انگار از دوردستها میآید. تنفسم را میشنوم. صدای بسته شدن دری در جایی دور سکوت را تضعیف میکند. صدای تلاپ مانندی آمد. حدس میزنم صدای انبساط و انقباض ساختمان است. قلبم میتپد. تپشش را حس میکنم. حرکت هوا در اتاق ملموس است. نمیدانم بر سر پمپها و سگها و ماشینها و آن مرد که احتمالا بلند بلند حرف میزد چه آمده؛ شاید همه خوابیدند. شاید به جز من کسی بیدار نیست. شاید من خوابیدم. صدای باد ممتد است؛ هوا جریان دارد. صدای چکیدن قطرهی آب. سگی پارس کرد و فعالیت پمپها از سرگرفتهشد. اینهمه آب اینوقت شب برای چه میخواهند؟ مثل من تشنهاند؟
میخواهم بلند شوم و در را ببندم. دربِ باز، احساس عدم امنیت میدهد. چراغ را هم میخواهم خاموشکنم. از اینکه کسی بیدار شود و من را این وقت شب بیدار ببیند خوشم نمیآید. نمیخواهم چراغ را خاموش کنم؛ اگر خاموشش کنم دیگر این دفتر را نخواهم دید و تاریکی میآید. خواهم خوابید و شب تمام خواهد شد. نمیخواهم این اتفاق بیفتد. چرا نمیخواهم شب تمام شود؟
همه جای دست راستم درد میکند. به خصوص آن استخوانهایی که به انگشتانم وصل شدهاند. باید بخوابم؟ دستم را تکان میدهم تا درد برطرف شود. شاید وجود درد طبیعی باشد ولی به هرحال ناخوشایند است. خستهام. حسی درونی میگوید که چراغ را خاموش نکنم. چشمانم میسوزند. چه الان تصمیم به خوابیدن بگیرم؛ چه نگیرم؛ حتی اگر تا فردا شب هم بیدار بمانم؛ نهایتا خواهم خوابید. تندتر پلک میزنم. اگر از قصد نخوابم بالاخره از هوش خواهم رفت. کمرم درد میکند. هرچقدر بیشتر بیدار بمانم با خستگی بیشتری خواهم خوابید. کمرم را راست میکنم. دوست ندارم اتاق را تاریک کنم. چه بهتر بود که متن را زودتر تمام میکردم و به خواب میرفتم. تصمیمم را گرفتم. چراغ باید خاموش شود.
- ۹۷/۰۱/۰۸