زندگی در روزگار نیرنگباز
چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۱ ب.ظ
خواهی نخواهی روزها یکی پس از دیگری میگذرند ؛ قانونی از قانون های طبیعت که فرصت میدهد و میگیرد. همان طبیعتی که پایه گذاشته شده تا آرزو ها را در دل ما بدواند .
آرزو ها و خواسته هایی که از طلوع تا غروب زندگی با آن دست و پنجه نرم میکنیم. راهی بیپایان که در هر پایانش شروعی دوباره نهفته است.
امید به کامروایی از روی خصلت در اعتمادی خودساخته و اکتسابی.امیدی که خورشید تابان بشریت است ، بشریتی که پایه گذارده شد تا زیبایی های زندگی مفهوم پیدا کند ، زیبایی که باید اساسش انسانیت باشد.انسانیتی که بنیانش مهربانی و امید و آرزوست.
در این زندگی افسار گسیخته ،انتخاب ها نقش دارند و مسئولند اما همه حرف ها را نمیزنند. روزگار هم حرفهای خویش را دارد ، روزگاری که برای زندگی نقشه هایی دارد ، گاه پسندیده و گاه ویرانگر. اتفاقاتی که جز غافلگیری سودی ندارند.
امیدها و آرزوها در زندگی به تار مویی بندند ، تار مویی که با قطع شدنش امیدها و آرزوهای خویش را پوچ و از دسترفته مییابیم اما ما انسانیم و امید و آرزوست که سرشت ما را میبافد و هر بار امید و آرزویی نو در کالبد ما دمیده میشود و زندگیمان را از فرط استیصال بیرون میکشد و این سرشتی پسندیده است.
روزگار نیرنگباز است ، نیرنگی که برای وجود ماست. وجودی که بسی والاست و باید احترامش را نگه داریم ، زیرا در این روزگار نیرنگباز:
"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"
و حضورمان وقتی معنا مییابد که در آن جولان دهیم نه این که افسارمان را به دستان نیرنگبازش بسپاریم.
.
.
.
.
.
امیدوارم لذت برده باشین!! (تا جایی که تونستم از نثر مسجع و سنگین استفاده ننمودم اگه نارسایی داشت شما ببخشید(فرز بر وزن فعال این جملمو فهمید برای اطلاعات بیشتر مراجعه آزاد است.))
آ.ن: از جمیع دوستان خواهشمندم اگر از این پست چیزی فهمیدید ما را هم بیخبر نگذارید. مچکرم.
(نکته کنکوری:جمیع دوستان ادبیاتشون در حد تیم ملیه!!!)