جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!
جفنگ آباد

نوشته می‌نویسیم!

aliaa12 کیست؟
کسی که با وی می شویم 7 میلیارد نفر!!!


طراحی و مشاوره انواع کاور:aidinoo

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱ مطلب توسط «شهریار ()» ثبت شده است

یاد داری لبخندش کرد عشق او مشهود

آن لبخند که به زیبایی چشمش افزود

یاد داری نگاه بر نگاهت دوخت

پر از حرارت، پر از عشق، پر از شوق

آن روز ریشه‌ی تنهایی‌هایت سوخت

فهمیدی دنیا در آغوشش زیباست

فهمیدی عشق زندگی را معناست

آنگاه و آن روز به خاطرت هست

که خسته بود و چشمش بست

سر بر شانه‌ات نهاد و خفت

بر لب رود محبت، بر خاک شناخت

گل زیبای تعلق داشتن شکفت

فهمیدی دنیا با او در آغوشت زیباست

فهمیدی عشق زندگی را معناست

+++

امروز که آن رود خشک و آن گل پژمردست

امروز که محبت سرد و تنهایی سبزست

به یاد آور، به یاد آور، به یاد آور

به یاد آور که خوشبختی حقیقت دارد

+++

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۲۴
  • شهریار ()

گفت عشق و معشوق نوشته‌ایست بر صفحه‌ای از دفتر یاد. و صفحه ورق خوردنیست. گفت مانند آن بود و ورق خورد، شاید ورق بخورد و شاید مانند آن بیاید. گفت بودند و رفتند و اکنون دریاب که عشق تو هست و تو. گفتم: شعله‌ی عشقم نفهمیدی. به چشم من زندگی‌ای گر ماشین‌وار صرف نوشتن خاطرات و احساساتیست که در صفحه جا می‌شوند گویا هیچوقت وجود نبوده است و وجود نیست. نبودست و نیست او که در آغوش معشوق از صفحه‌ی روزگار بیرون نجهید. طبسم کرد؛ گفت: پس هیچ‌کس نبود و نیست که عشق آنچه در سر داری نیست. یاد میگیری.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۱۸
  • شهریار ()
‏منتظر بودم که آسانسور بیاد. کنارم یه خانواده‌ی سه نفری با سر و وضع نه نامناسب ولی عجیبی وایستاده بودن. وقتی آسانسور اومد و درش باز شد؛ من سوار شدم. دکمه طبقه رو نزدم. منتظر بودم که اون‌ها هم بیان تا در کشویی آسانسور روشون بسته نشه. یه مدت کوتاهی گذشت. بعد پدر خانواده که جلو افتاده بود به پشت ‏در رسید. زیر لب با صدایی که من به سختی می‌شنیدم هاج و واج از خانمش پرسید «این کجا میره؟». نفهمیدیم زنش چیزی گفت یا نه ولی منتظر نایستاد. دست پسرشون رو گرفته؛ شوهرش رو هل داد و همه سوار شدن. اینجا بود که من دکمه‌ی طبقه ۵ رو فشار دادم. شوهر زیر لب گفت «میره پنج». تا جایی که من متوجه شدم زن هم زیر لب جواب داد که «تو هم باید طبقه رو بزنی». ولی مرد به چیزی دست نزد و جوابی هم نداد. دیگه صدایی ازشون نشنیدم. آسانسور به طبقه ۵ رسید و در باز شد. من پیاده شدم و اونها تو کابین موندن ولی همچنان کسی دکمه‌ای فشار نداده بود.
اتفاقی که افتاد و چیزی که دیدم خیلی برام ‏جالب بود. آسانسور وسیله‌ای که خیلیامون تو ساختمون محل زندگیمون داریم یا حداقل بارها و بارها تو ساختمون‌های دیگه ازشون استفاده کردیم. و رسم خیلی ساده‌ی «هروقت سوار شدی دکمه‌ی جایی که میخوای بری رو میزنی. و یه گوشه می‌ایستی تا برسی» برامون بدیهیه و عمرا در مورد اینکه تو آسانسور ‏باید چیکار کنیم با همراهمون مشورت نمی‌کنیم. من فکر نمیکردم شاید کسی این‌ها رو ندونه. در صورتی که احتمالا خیلی‌ها هستن که تو روستا یا شهرهای کوچیکی که ساختمون‌های بلند ندارن زندگی میکنن؛ و آسانسور براشون یه وسیله‌ی مورد استفاده‌ی روزمره نیست.
این سوال برام پیش میاد که چه چیزهایی ‏هست که برای کسی جایی دیگر معمولی و بدیهیه ولی من و امثال من در مواجهه باهاش ممکنه گیج بشیم.
  • شهریار ()

گفتم که بودن دردناک است؛

گفت بمیر

گفتم امید است که درد بمیر؛

گفت امید به هرچه جز مرگ باشد واهیست؛ میمیرد. بمیر.

گفتم مردن دست من نیست؛

گفت درد بکش. مردن را فراری نیست. بمیر.

  • شهریار ()

این باغ همیشه در زمستان است
روز کوتاه و در شب دل ویران است
تن من از سرما میلرزد
از تاریکی و از فردا میترسد
آتش لبخندت را روشن کن
فردا را منور، قلبم را گرم کن

  • شهریار ()

 چند هفته پیش در جریان سفر نوروزیمان با مادرم در مسیری روستایی که به خانه فامیلمان می‌رسید ،مشغولِ صحبت کردن در مورد موضوعی که الان به خاطر نمی‌آورم، قدم می‌زدیم. میان همین صحبت کردن‌ها بود که من بخشی از شعر سهراب سپهری "چه کسی تنها نیست" که چند سال پیش در وبلاگی که اسمش را به خاطر دارم خوانده‌بودم را با اندکی تغییر برای مادرم بازگو کردم. تغییر به این شکل بود که شعر را طبق معمول شروع کردم ولی از یک جایی به بعدش را برای رساندن پیامی مربوط به موضوع بحث با جملاتی هم ریتم با بقیه ی شعر و معنی مورد نظر عوض کردم. جملاتی که شنیدنشان دگرگونم کرد! درحالی که مادرِ گرامی توجهی به شاهکاری که در پیش چشمش خلق شده بود نداشت و برخوردی ناشی از بهت و هیجان در وی نمایان نشده بود؛ بنده سر تعظیم به درگاه خویش فرود آورده بودم و در دل دست تکان میدادم برای مردمی که به مراسم تاجگذاری‌ پادشاه شعر و ادبِ دُرِّ دَری آمده بودند.
  آن قسمت شعر که تغییر داده بودم کوتاه بود. می‌توانستم توئیتش کنم. چون پشت کوه بودیم و پشت کوه اینترنت نبود؛ باید صبر می‌کردم که به شهر برگردیم تا بتوانم برای جهانیان مخابره‌ش کنم و بگذارم همگان دلی سیر از چشمه‌ی ادب بنوشند.
از آنجا که آدم کارکشته‌ای هستم؛ از خطر فراموش کردن شعر آگاه بودم پس همینکه به خانه‌ی پشت کوهِ فامیلمان رسیدیم؛ سراغ کوله‌پشتی‌ام رفتم تا دفترچه و خودکارم را بیابم. همیشه پیدا کردن هر وسیله‌ای در بین وسایل من سخت است ولی اینبار فرق داشت. گویی دفترچه برای شنیدن شعرم کنجکاو بود و خودکار مشتاق نقل کردنش. زیپ کیف را که بازکردم دفترچه و خودکار همانجا نشسته بودند و برایم دست تکان می‌دادند. دفترچه را برداشتم، صفحه‌ای خالی باز کردم، درِ خودکار را جدا کردم و قلم با افتخار به راه افتاد: "بی خودی می‌گویند هیچکس تنها نیست. چه کسی تنها نیست؟" زمزمه کردم "چه کسی تنها نیست"، "چه کسی تنها نیست" بعله، به همین راحتی ادامه‌ی شعر یادم نمی‌آمد. همان قسمتی که سرودم یادم نمی‌آید. آسمان به خود می‌پیچید و کوهستان گریه می‌کرد. شعر مرده بود. هرچقدر به مغز خاک بر سرم فشار آوردم؛ نم پس نداد و قطره‌ای از شکوه هنری‌ای که زودتر زاییده بود نمایان نشد. شاهکار مرده بود و شهرت در جنینی سقط شد.
 شهریار زخم دیده‌ای که از آن حادثه خارج شد؛ درس بزرگی از زندگی گرفته بود و دیگر با بی‌رحمی زمانه غریبه نبود. او محدودیت‌های مغز انسان را شناخته بود. درک کرده بود که باید دفترچه‌اش را در دسترس نگاه دارد و می‌دانست که می‌بایست در نبودِ دفترچه‌ی کاغذی در تلفن‌همراه نوشت و اگر حالش نبود صدا ضبط کرد. او راهی برای جبران خسارت وارده پیدا نکرد مگر اشتراک گذاشتن تجربه‌ی تلخش تا شاید چشمان تاریخ را از دیدن دوباره‌ی چنین رویدادی نجات دهد.

  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۱
  • شهریار ()

ساعتی از نیمه شب گذشته‌است. خسته‌ام ولی مطمئن نیستم که خوابم بیاید.

تنها در اتاقِ خود  روی تخت فلزی و تکیه‌زده به تاجش نشسته‌ام. پای چپم را روی تشک دراز کرده‌ام. پای راستم را خم کرده‌ام و گذاشته‌ام روی پای دیگرم. دفترم را هم رویش قرار دادم. پاهایم شکل یک چهار 4 را ساخته‌اند. فکر می‌کنم پشتم از تکیه زدن به میله‌ی آهنی خسته شده باشد. باید خسته شده باشد.

آن درب اتاق که به سمت راهرو و سالن می‌رود نیمه باز است. با زاویه ای کمتر از چهل‌وپنج درجه. هوای اتاق دلپذیر نیست. دربِ دیگر که با فاصله‌ی کمتر از دو متر از در اول بر روی همان دیوار جا دارد و به هوای آزاد و بالکن کوچکی باز می‌شود، بسته‌است. فکر می‌کنم قفل هم باشد. تلاشی برای بازکردنش نمی‌کنم. اتاق پنجره هم دارد. پنجره‌ای که معمولا باز نیست.

  • ۳ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۷
  • شهریار ()

angelin the name of Tobaccoangel

سیگارا به شناخت جدید و قدیم تو مردگانیم به نصرت تو گریانیم و به کرامت تو سرفانیم به نیکوتین تو خماران!

سیگارا نه شناخت سم وجودت را توان و نه زیان تو را بر زبان نه دریای مرض و سرطان تو را کران!

پس تو را لعن و نفرین چون توان ؟

 

                                                                

برگرفته از "کشفل دخانیات و جفنگ السیگار" فصل 7 ،صفحه ی 2213

  • شهریار ()

ز ترس دیدارش گاه جان به جان آفرین تسلیم و گاه چنان فریاد ز کام برون دارند که به موجب آن گسستگی حنجره و فقدان سکوت آید.

                                                                                                

به سان اژدها دهشتناکا ،به سان نوکیا جان سختا و گاه چون عقاب پروازا ؛گاه بر جایگاهت نشد،گاه بر سفره‌ات وگاه بر زیر سقف آنچین که تو آن بینی و خوف در وجودت سکنا گزیند.

                                                                                                   

بر گوشه ای از ملت ریز و برگوشه ای درشت آید؛از آن سوی کمد آید و ز منزلگه وداعی سخت با اضافات آن چه از کام فرو داده  و طعامش فضولات جان و اگر راه باز دارید غذای تن را طعام میدارد.

در وجودم صداییست که وجودش را علیه وجودم و ناوجودش را نیز علیه وجودم،موجود دانسته است.بدینسان که نا وجود ساختنش به موجب مرض و رها ساخت

  • شهریار ()

(جفنگی شده شعر سهراب در زمستان)

دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

من در این آبادی پی چیزی بودم

پی گرما شاید

پی ابری ،ریگی،تگرگی

پی برفی ماندم،سوز می آمد ،گوشگیر داشتم

چه کسی وزوز کرد؟

اسکی کردم

باشگاهی سر راه

لب بازی

گیوه هارا کندم ونشستم،پام یخ زد

من چه داغم امروز 

و چه اندازه تنم تب دارد 

نکند دارو گران باشد

چه کسی پشت تگرگان است

عصر یخبندان است

مهربانی هست،پرتغال هست،ایمان است

آری

تا جفنگ هست زندگی باید کرد

درشکمم چیزی است به رنگ سیب کبود

وچنان بیتابم که دلم میخواهد

بدوم تا دم در*،بنشینم

دور ها آوایی است که مرا میخواند:

آب قحط است!!!!!

                                                                    

اشاره به در دستشویی دارد.


  • شهریار ()