به نام خداوند جان و خرد
سیاهچاله در پناه نور ترس ، آوای دل انگیز کمانچه را فرو داد و انوار آرزو را به آغوش کشید.
به میان آوردن رساله ای نانوشته که در عمق ذهن نیم سوخته ،مدفون و مکتوب است، از جذبه سیاهچاله فرجی یافت شود!
لذا سخنی پدید آید که در ذهن جن و پری، اعم از زمینی و فضایی نگنجد و تنها امیدش صفای دل فانی قلم زندگیست!
درفش ارباب کشتی مودت گرچه در فَر درونی و بیرونی درخشد ؛جز آرمانی در دست گردباد پوچی نیست که موش و گربه در نبود سگ نگهبان به بازیش گیرند و همهمه شکوه زنند! تراژدی ای که تراژدی همگان را به وجود آورد و با آن خندید و گریه را بلعید!
حال که زرگری در تالار آیینه همایونی نیز دیده را به افق ندوزد چه باید کرد!؟ نظر فروبست!؟؟
شاید نگاهی به عهود زندگی خالی از لطف نباشد ، پیمان هایی به روح آغشته که گوشت و خون را در بندش گذاشته و به انتظار تولدی دوباره یا روشنایی تقدیس شده می نشینیم! در حالی که جسم ،خود از روح است و به رویمان نمی آوریم!!! حتی نگاهی کوتاه به زندگی، یادآور منجلابی از ناکامی هاست که متوجهش نیستیم و فقط سکونی است که پیش می رود!!!
حتی حرکت این سازه ذهنی ، روحی را به تصویر کشد که در کاویدن پاسبانی ،سردرگم است و در تکاپوی آرامش ، خویش را راضی می نماید!!!
سرمای سوزناک ترس که آتش خلاقیت را به شمعی جانسوز مبدل ساخت و شعله را به نسیمی خاموش ساخت؛ فراموشی ای که استیصال روح درخشان را به همراه دارد و ما با لبخند به پیشوازش می رویم! نمیدانند که چه کردند و از بهر چه کردند!
شاید عالم هستی وسعتی که بود و هست و خواهد بود را می شنود ولی در آسمان آبی خویش ، کلید زندگی را دریغ می دارد و شمارش طلوع خورشید را گواه می گیرد!
شاید شبی که بهانه نان نباشد!!!
.
.
.
*****
- ۷ نظر
- ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۵