محفل(دسیسه 2)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
علی به تابلوی مصری بالای شومینه مینگرد و میگوید: جالبه! پویا سر شام دیر کرده!!!
آیدین: موافقم باید تا به حال پیداش میشد!
- اونم زندگیش سخت و عجیب غریبه !دور از زن و بچه! کار تو یه مملکت دیگه و ... .
- داره سکه ضرب میکنه! تو نگران زندگی اون نباش !
- تو راه؟
- پس چی فکر کردی؟ اون روز رفتیم بازار ، وسط بازار هم ول کن نبود!
-حداقل یه کاری میکنه پول گیرش میاد! مثل تو نیست که!
- برو بابا کلا یه انبر داره دیگه! انصافا کار من پرزحمتتره!
- چی میبافی برا خودت. کار تو هم شد کار؟ اینم لوگو شد برام طراحی کردی!؟
- به این قشنگی! خودت خوب میدونی لوگوهایی که طراحی من باشه مردم رو جذب میکنه!!!
- باز توهم زدی ؟
- از خدات باشه. هنر رو درک نمیکنی حرف نزن.
- ولی واقعا ۱۰۰ سکه میارزه؟
- من که پول نگرفتم . خسیس!
- چه ربطی داره؟ نرخش که همونه!
صدای کوبیده شدن در ، طنینانداز میشود.
علی: مگه نمیبینی در میزنن! برو باز کن دیگه!
آیدین:مثلا مهمونم!
- خوبه خودت میگی مثلا! برو باز کن تنبل!
آیدین با اکراه از سالن خارج میشود.
علی : به به! عجب غذایی! صبر کن ببینم ، یه چیزی کمه! آها! زیتون یادم رفته ، اونم از نوع یونانیش. علی کاسهای نقرهای برمیدارد. صدای بلند بسته شدن در ، توجه وی را جلب میکند!
علی: چه خبره آیدین؟ در رو کندی!
به جای پاسخ آیدین صدای شکستن گلدان بلند میشود ، علی به سرعت کاردی را از روی میز برمیدارد.
آیدین هراسان و دوان دوان وارد سالن میشود و در میان نفسهای خویش به چشمان علی مینگرد.
علی: چی شده؟ بهار دنبالته!؟
آیدین منمنکنان میگوید: غو ... گ ... غول..ب ... رگ... بزرگ ...سیاه و... .
*****
در زیر نور مهتاب ، دو مرد صحبت میکنند. مرد بلندقامت که لباسی فاخر در تن داشت دست هایش را درهوا تکان میدهد و دستوراتی صادر میکند.
مرد تکچشم خنجرش را در دست های خودش میچرخاند و سرش را تکان میدهد.
مرد تکچشم با صدایی خشک و خشن میگوید: بله قربان! مطمئن باشید!
مرد بلندقامت: باز هم تاکید میکنم ، به دختره هیچ آسیبی نمیزنید.
- بله قربان
- هر چه قدر بیشتر بکشین و آن دختر ، بیشتر بترسه! پاداش بیشتری خواهید گرفت!
*****
خیابان اصلی نینوا با روزهای دیگر متفاوت بود! جمعیت در خیابان مشهود بود! مرد و زن ، پیر و جوان انتظار دیدارش را میکشیدند.
دروازه قصر بالا رفت. سواره نظام گارد سلطنتی راه را در میان جمعیت باز میکنند. مردم به وجد میآیند! هورای مردم به هوا میرود. دختری پراقتدار با لبخندی ملیح ، سوار بر اسب سیاهش در حالی که دستش را در پاسخ به شوق هوادارانش بالا آورده از قصر خارج میشود.
همگی نامش را یکصدا فریاد میزنند:
کیانا !کیانا !کیانا !
*****
TO BE CONTINUED
- ۹۳/۰۳/۲۴