محفل (دسیسه4)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
پویا استخوان ران مرغ را در شومینه میاندازد و نگاهی به آیدین که روی مبل ولو شده بود میاندازد و فریاد میزند: آهای علی! کجا رفتی؟ یخدربهشت من چی شد پس؟
علی از راهرو فریاد میزند: نمیدونم! باید تا حالا میرسید.
آیدین: بیشتر از چهارتا سفارش دادی؟
علی وارد سالن میشود و باتعجب میگوید: مگه چهار نفر نیستیم!؟
آیدین: تو چطور میتونی اون غول بیابونی از صحرا آفریقا رو که تو حیاط نشسته و داره فلوت مرگ میزنه رو یک نفر حساب کنی؟
پویا: آهنگ به این قشنگی! حالا که فکر میکنم ، آیدین راست میگه علی! من خودم به زیر دوتا راضی نیستم.
علی: باشه.اومد میگم بازم بیاره .
پویا: این یکی رو بگو سنتی بیاره.
علی: حتما!
پویا: آیدین گیر دادی و ول کن هم نیستی!
آیدین: به چی؟
- واقعا منظورمو نمیدونی؟
- خوب من که راست میگم! بیشتر از دو متر که قدشه! سیاهه! یه چماقم دستشه! غوله دیگه!
- میخوای لطیف رو صدا بزنم مشکلاتتون رو با هم حل کنید کچل خان!
یک پرنده با سرعت بسیار بالا از پنجره وارد سالن میشود! چرخی در سالن میزند و بر روی میلپرده مینشیند و نگاه نافذش را به آیدین میدوزد! آیدین و پویا از روی مبل میپرند!
آیدین: بدبخت شدیم داره چپ نگام میکنه!
پویا: این همونه!؟
- آره ، شاهین وحشی بهار!
علی: آخی! هدویک کوچولو ، اومدی آیدین رو بخوری؟
آیدین: کوفت!
پویا : یه پیغام داره.
علی: آیدین جان! عزیز دل برادر! میری پیغام رو بیاری؟
آیدین: شرمنده داداش! من باید برم دست به آب!
آیدین به سرعت از سالن خارج میشود و ... .
*****
سرباز سرخپوش: فرمانده
فرمانده تبر بزرگش را دست به دست میکند و میگوید: بگو.
سرباز:ملاقات دارید.
فرمانده: این وقت شب؟
- بله قربان ، گویا شما ایشان را میشناسید.
- من خیلی ها رو میشناسم! این شد دلیل؟
- لباسی بسیار فاخر دارند.
- نامش چیست؟
- رها قربان!
- ای احمق بیشعور! چرا زودتر نگفتی! باید بخشت رو عوض کنم!
*****
علی: سریع تر جمع کنین باید بریم بابل!
پویا: به یخدربهشت باید احترام گذاشت!
آیدین: من میرم نیم ساعته میام!
علی: کجا میری این وقت شب!؟
- باید اطلاع بدم!
- این دختر ته پیازه سر پیازه؟ ول کن نیستی؟
- نگرانم میشه! این حرفا چیه!
پویا: کی نگران میشه؟ زن گرفتی؟ حالا ما رو عروسیت دعوت نمیکنی آیدین؟ شیرینیش کو؟
آیدین: من کی زن گرفتم؟
علی : ماهدخت هوش از سر این پسر برده!
پویا با لبخندی زیرکانه سقلمهای به آیدین میزند.
پویا: ای شیطون! من وسایلم آمادست ، بریم آشنا بشیم.
آیدین: چی؟؟؟
علی : آفرین پویا! باهاش برو نیم ساعت دیگه برگردونش. اینطوری خیالم راحت تره.
پویا: به روی چشم.
آیدین: خفه شین!
*****
در سرای خانه سنگی ، مردی عصا به دست آرس را عبادت میکند.
مردی شنل پوش وارد میشود ، تعظیمی میکند و میگوید: عالیجناب تتا ، دختر دروغین تحت نظر است.
تتا: فردا در هرج و مرج پیشبینی شده اقدام خواهیم نمود. آرس همراه ماست پس ترسی نیست.
- نباید مراقب قابلیت های آن بیصفت باشیم؟
- یک ضعیفه ی احمق که در پر قو بزرگ شده است و زندگی میکند. قدرت جنگیدن حتی با قابلیت های خویش را ندارد پس ترسی از قابلیت های آن بیشرف منفور شده توسط خدایان نیست!
-بله تتا اعظم
- سی امگا را نیز در شهر پراکنده کنید. عملیات نباید ریسک داشته باشد.
*****
پرنیان یک کیسه طلا بر روی میز کافه میگذارد. مرد جنگجو کیسه را برمیدارد و با دقت فراوان محتویاتش را بررسی میکند.
پرنیان: سه چهارم بقیه بعد از موفقیت!
جنگجو چشمکی به پرنیان میزند و میگوید: من خوشگل ها رو ناامید نمیکنم.
پرنیان: به نفعته که ناامید نکنی!
*****
TO BE CONTINUED
- ۹۳/۰۳/۳۱