محفل (دسیسه6)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
کیانا ی جوان همچون یک ملکه به مشاوران و همراهانش دستوراتی را می داد و ... .
کیانا: رها فعلا نیومده!؟
ندیمه کیانا: نه بانوی من!
کیانا: به محافظین بگو مراقب باشن نمیخوام تو دردسر بیفتیم و ... .
*****
علی و آیدین در جست و جوی راه حل به یکدیگر مینگرند. پویا فریاد میزند: من اعتراض دارم! این چه وضعه مملکته و ... .
پرنیان برمیخیزد ، به سپیده نگاه میکند و دستمال قرمز رنگی را در هوا تکان می دهد.
وزیر : عالیجناب ، یکی از سفرا اجازه صحبت میخواهند!
پادشاه: مهم نیست! مراسم را ادامه دهید!
وزیر: اما سفیر ایران است!
پادشاه: از دست این ایرانیان! بگویید زرش را بزند!
وزیر: دستانش را بالا میآورد و جمعیت در سکوت فرو میرود و ... .
پرنیان: با درود فراوان و ... ، درخواست محاکمه با مبارزه را دارم!
جمعیت به وجد میآید.
وزیر: مقامات حمایت میکنند؟
بهزاد: با اجازه ی امپراطور من حمایت مینمایم.
وزیر زیر لب: مفتخور مزاحم!
پادشاه با خوشحالی: بسیار عالی! عالی است! اینطوری دستمان برای اشد مجازات باز است!
تشویق تماشاگران طنین انداز میشود!
وزیر: چه کسی برای این پزشک بدنام مبارزه مینماید؟
لبخندی حاکی از پیروزی بر لبان پرنیان نقش میبندد.
جنگجوی معروف،علیبابا،دستان خویش را بلند میکند: من حریف میطلبم.
علیرضا: ایول! حتما می بریم!خیلی خفن!
آیدین: نکنه عاشق سپیده شده!؟
علی: بعدشم پرنیان درخواست داد!مختو به کار بنداز!
وزیر: چه کسی برای حق و خاندان سلطنتی مبارزه میکند.
سکوت تنها پاسخی است که خاندان سلطنتی دریافت میکند.
پادشاه که اعتبارش زیر سوال رفته بود راه حلی به ذهنش میرسد.
پادشاه: به مبارز خاندان سلطنتی یک شهر در جنوب خواهم داد!
مردی با قدی بیش از ۲ متر برمیخیزد: من آمادهام.
لبخند از لبان پرنیان محو میشود. علی: یا خدا!!! گولاک(در قسمت ۵ به نامش اشاره شده بود)!
آیدین:بدبخت شدیم!
گولاک: من با افتخار و سربلندی فراوان ، برای پادشاه بزرگ خواهم جنگید.
پادشاه: پاداشت محفوظ است.
علیبابا لحظه ای تعلل میکند سپس در میان هو ی جمعیت پا به فرار میگذارد.
وزیر: به نظر می رسد کسی برای این لکه ی ننگ جامعه پزشکان نمیجنگد.
کمند: من میجنگم!
سپیده با نگاهی تند کمند را در جای خودش مینشاند: نمیپذیرم.
علی دودل است و در ذهنش مرور میکند: آیا هیچ شانسی در برابر گولاک دارم!نه! ندارم!هیچ شانسی ندارم!
پادشاه لبخندی میزند و دست بر ریشش میکشد.
وزیر: باید پایان محاکمه را اعلام کنم!
در اوج نا امیدی طرفداران پزشک نگونبخت ، فردی ردا پوش پا به میدان میگذارد و به آرامی شال و ردایش را به زمین میاندازد.
بهار در لباس سیاه و رزمی خویش نمایان میشود!
بهار: من میجنگم!
*****
TO BE CONTINUED
- ۹۳/۰۴/۱۲