محفل (دسیسه ۹)(پایان فصل ۱)
برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
در چادر فرماندهی واقع در اردوگاه سربازان سرخ ، شهریار و آرتا به همراه رها ، دنبال راهی میگردند.
رها در لباس سیاه عزا با چشمانی پف کرده ، حوصله هیچ کاری جز انتقام را نداشت اما بار مسئولیتی که بر روی دوشهایش بود ، او را وادار به ادامه دادن مینمود.
شهریار: کیانا که جیبش پره.
رها: ولی به دستخط خودش نیاز داریم.
آرتا: به نظر من باید بهشون حمله کنیم.
رها: اینطوری جون کیانا به خطر میفته.
شهریار: به نظرت با فرخ عوضش کنن؟
آرتا: فرخ مهره بسیار ارزشمندیست و ... .
شهریار: ولی برای ما کیانا ارزشمند تر است.
رها: باید معاوضشون کنیم.
آرتا: نه! نمیشه!
شهریار: تصمیم گرفته شد و ... . پیکی بفرست و شرایط را مطرح کن.
*****
شور و هیجان در خیابان های بابل موج میزند. دیوارها و ستونها یکی پس از دیگری با عبارت پلنگ سیاه آراسته میشوند و... .
چند کالسکه گرانقیمت رهسپار خانه و درمانگاه شخصی سپیده هستند. در بالای اولین کالسکه هدویک به چشم میآید. در این کالسکه بهار آرمیده است و کمند و سپیده با دلهای نگران ، وی را نظاره میکنند. سپیده با دستمال ، عرق سردی که بر پیشانی گرم بهار نشسته است را پاک میکند و ... .
کمند: بلاخره تونستیم از دستشون فرار کنیم!
سپیده: کی فکرشو می کرد این همه هوادار پیدا کنه! امیدوارم این تاخیر های طولانی برامون گرون تموم نشه و ... .
کمند: از اول باید میومدیم همینجا!
- کسی فکرش رو نمی کرد درمانگاه مرکزی دارو نداشته باشه.
- قایمشون کرده بودن و ...!
- چی بگم خو !!!
- چرا بهوش نمیاد!؟
- وضعش جالب نیست. فقط میتونم بگم زنده میمونه.
- کشتی خودتو با این نظر فنی! انتظار داشتی بمیره!؟
- جادوگر که نیستم.
- داری تیکه میندازی؟
- چی میگی کمند! نکنه جادوگری و ما خبر نداشتیم و ... .
علیرضا و آیدین در دومین کالسکه نشسته بودند.
آیدین: چرا با پویا نرفتیم؟ مثلا مهمون ماست!
علیرضا: تو این شرایط که نمیخوای چند تا دختر رو تنها بذاری!
- دیگه رسیدیم!
- بریم ببینیم بهار چطوره!
دربان درب نخستین کالسکه را باز میکند. سپیده با افاده فراوان اما سریع از کالسه خارج میشود و درب خانه دو طبقه را میکوبد.
سپیده: مینا! مینا! بیا در رو باز کن!
کمند: مینا! بیا دیگه!
سپیده: الان میاد!
کمند: آخه پرستار درمانگاه با آدم تو یه خونه زندگی.
سپیده در میان سخن کمند: مراقب باش!
سپیده به شدت کمند را هل میدهد و کمند را نقش بر زمین میکند.
کمند با عصبانیت: چیکار کردی تو!؟
کمند سکوت اختیار میکند و بهت زده به سپیده مینگرد. چاقوی پرتابی کوچک ، در شانه سپیده جای گرفته است.
سپیده به شانهاش نگاهی میاندازد و مثل یک عروسک بیجان ، نقش بر زمین میشود.
مینا درب را باز میکند و جیغی گوش خراش میکشد: بانوی من! و ... .
*****
در اتاقی خرابه کیانا به صندلی بسته شده است و... .
سینا کشیدهای به صورت کیانا مینوازد. وی موهای کیانا را میگید و سر او را بالا میاورد!
سینا: بهتره حرف بزنی!
کیانا تفی خونآلود به صورت سینا میاندازد.
کیانا: واقعا نمیدونی دردسر چیه؟
سینا: تو به حرف میای عوضی! چه بخوای چه نخوای!؟
سربازی وارد اتاق میشود: قربان! سواری سرخ به این سمت میآید!
سینا: فعلا که شانس آوردی! تا من بر میگردم فکراتو بکن! اگه هم حوصلت سر رفت ، میتونی یه اسم جدید برا خودت انتخاب کنی که دیگه این اسمت اعتبار نداره!
سینا لگدی محکم به ساق پای کیانا می نوازد و از اتاق خارج میشود. نفس کیانا از درد بند آمده است. وی به تک نگهبان جوانی که برای او گذاشته شده بود مینگرد ، به نظر ۱۶ ساله میآمد.
کیانا: چه لباس کهنهای پوشیدی و .... . چون جوونی عادلانه قناعم بهت تعلق نمیگیره و ... .
نگهبان جوان جز سکوت پاسخی برای کیانا ندارد.
کیانا: میتونم وضعت رو عوض کنم و ... و ۱۰۰۰ سکه نقد و ... .فقط یه کم همکاری کن و ... و خودت اینکاره هستی و ... .
نشانه های تردید در چهره ی نگهبان جوان پدیدار میشود .
کیانا: ۱۲۰۰تا و ... .
*****
سینا به اتاق باز میگردد به طرف کیانا خم میشود و چانه ظریف کیانا را در دستان زمختش میگیرد.
سینا: فکراتو کردی خانمی! یه اسم جدید برا خودت انتخاب کردی!
نفس سینا بند میآید ، به سختی گامی به عقب برمیدارد. چاقویی را مییابد که تا دسته در هشتیش(زیر استخوان جناغ) فرو رفته است. کیانا به سینای بهتزده امان نمیدهد و خنجر سینا را بیرون میکشد و خنجر را در شکم سینا جای می دهد و در حالی که خنجر از دستانش جدا نمیشود به چشمان سینا مینگرد و میگوید: من کیانا هستم! شادمان باش زیرا شنیدن نام من و دیدن چهره ی زیبایم و کشته شدنت با دستان ظریفم ، بزرگ ترین افتخاریست که در لحظه مرگ میتوان به دست آورد! بدرود سینا! سلامم را به تکچشم فقید برسان!
کیانا خنجر را رها می کند و سینا بر زمین می افتد.
نگهبان جوان خشکش زده بود. وی انتظار همچین خشونتی را از یک بانو ی جوان شهری نداشت!
کیانا دو نگهبان بیرون اتاق را از پشت به هلاکت میرساند و نگاهی به نگهبان جوان میاندازد: راه خروج لطفا؟
*****
- ۹۳/۰۴/۲۹
خیلی جالبه ! جذبم کرد:) خب دیگه یک ساعت و بیست و هفت دقیقه از ساعت خوابم گذشت:) شب به خیر