برای دیدن قسمتهای پیشین و اطلاعات بیشتر به محفلنامه مراجعه شود.
علی به تابلوی مصری بالای شومینه مینگرد و میگوید: جالبه! پویا سر شام دیر کرده!!!
آیدین: موافقم باید تا به حال پیداش میشد!
- اونم زندگیش سخت و عجیب غریبه !دور از زن و بچه! کار تو یه مملکت دیگه و ... .
- داره سکه ضرب میکنه! تو نگران زندگی اون نباش !
- تو راه؟
- پس چی فکر کردی؟ اون روز رفتیم بازار ، وسط بازار هم ول کن نبود!
-حداقل یه کاری میکنه پول گیرش میاد! مثل تو نیست که!
- برو بابا کلا یه انبر داره دیگه! انصافا کار من پرزحمتتره!
- چی میبافی برا خودت. کار تو هم شد کار؟ اینم لوگو شد برام طراحی کردی!؟
- به این قشنگی! خودت خوب میدونی لوگوهایی که طراحی من باشه مردم رو جذب میکنه!!!
- باز توهم زدی ؟
- از خدات باشه. هنر رو درک نمیکنی حرف نزن.
- ولی واقعا ۱۰۰ سکه میارزه؟
- من که پول نگرفتم . خسیس!
- چه ربطی داره؟ نرخش که همونه!
صدای کوبیده شدن در ، طنینانداز میشود.
علی: مگه نمیبینی در میزنن! برو باز کن دیگه!
آیدین:مثلا مهمونم!
- خوبه خودت میگی مثلا! برو باز کن تنبل!
آیدین با اکراه از سالن خارج میشود.
علی : به به! عجب غذایی! صبر کن ببینم ، یه چیزی کمه! آها! زیتون یادم رفته ، اونم از نوع یونانیش. علی کاسهای نقرهای برمیدارد. صدای بلند بسته شدن در ، توجه وی را جلب میکند!
علی: چه خبره آیدین؟ در رو کندی!
- ۱۱ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵